نقش احمد بن حنبل در تعديل مذهب اهل سنت و نقد آن

نقش احمد بن حنبل در تعديل مذهب اهل سنت و نقد آن
نويسنده مقاله : رسول جعفريان
نقد كننده: سيد محمد مهدي حسين پور
اصل مقاله:
از همان قرن نخست هجري، در زمينههاي اعتقادي، فقهي و تاريخي، بين مسلمانان اختلاف آرا پديد آمد. به تدريج، فرقههاي مذهبي بر اساس اختلافات سياسي، و در كنار آن اختلاف در زمينههاي اعتقادي و فقهي و تاريخي، پديد آمدند و به مرور تودههاي مسلمان را ابتدا بر اساس تقسيم بندي شهري ـ مذهبي، و پس از آن، در داخل هر شهر، به تناسب اختلافات محلي مذهبي به خود جذب كردند.
اين اختلافات در قرن دوم كاملا شكل يافته بود، اما بيش از آن كه عنوان فرقهاي داشته باشد، بر محور عقايد اشخاص دور ميزد. افرادي مانند ابوحنيفه، غيلان دمشقي، جهم بن صفوان و جز اينها، محورهاي اصلي اختلافات اعتقادي به شمار ميآمدند. از زمان سختگيري مأمون در تحميل عقايدي خاص، كه بيشتر جانب معتزله را داشت و نسبت به اهلحديث، كه اكثر مردم طرفدار آن بودند، بي اعتنايي ميكرد، مرزبنديهاي فرقهاي حالت جديتري به خود گرفت.
مذاهب مختلف، در طي زمان، و متأثر از شرايط تاريخي، فرهنگي و اجتماعي گوناگون، شكل گرفتند؛ به طوري كه يك مذهب، در گذر زمان، ممكن بود تغيير و تبديلاتي را بپذيرد، و بنا به موقعيت تاريخي خود و مخالفانش و نيز رهبراني كه آن مذهب را هدايت ميكردند، به شكلهاي گوناگون درآيد. گاه اين شكلها چندان با يكديگر تفاوت داشت كه به انشعاب فرقهاي و مذهبي ميانجاميد و در داخل يك مذهب، چندين فرقه مختلف پديد ميآمد.
آنچه مهمتر است و شناخت آن لازمتر، به دست آوردن سير تطور يك جريان مذهبي است كه در گذرگاههاي تاريخي خود گرفتار افراط و تفريطهايي نيز شده و گاه ممكن است شباهتي به صورت نخست خود نداشته باشد. براي مثال، مذهب تسنن، بر اساس آنچه در عهد شيخين بوده، يا تغييراتي كه در دوران عثمان يافته و سپس برخوردي كه اميرمؤمنين(ع) با آن داشته و مهمتر، شكلي كه در دوران امويان به خود گرفته است، با آنچه بعدها در قرن دوم به عنوان اهلحديث يا مذهب عثمانيه مطرح شد تفاوت دارد. بخش مهمي از همين جريان مذهبي، كه به هيچ روي حاضر نشد اميرالمؤمنين(ع) را، حتي به عنوان يك خليفه مشروع، بپذيرد، بر اثر مساعي احمد بن حنبل تعديل شد و موضع مساعدي نسبت به امام علي(ع) اتخاذ كرد.
در اواسط قرن چهارم، ابوالحسن اشعري، از نظر اعتقادي تغييرات بيشتري در اين مذهب پديد آورد و بعدها تحت تأثير تصوف، صورتي متفاوت با گذشته يافت. البته هسته اصلي آن، دست كم در نظريه، پيروي از حديث پيامبر(ص) و مشي سلف صالح بود، كه هر بار به دليل عمل به برخي از احاديث و رها كردن برخي ديگر و يا تغيير مرجعيت سلف صالح از يكي به ديگري، صورت مسئله تا اندازهاي عوض ميشد. تازه اين بر فرض آن بود كه كساني چون ابنتيميه يا محمد بن عبدالوهاب يافت نشوند كه بعد از هفت يا دوازده قرن، مسائل جديدي را مطرح كنند و آنها را به سلف صالح نسبت دهند و مدعي شوند كه عقيده سلف نيز عينا همين است.
به هر روي، در طول قرن اول و دوم هجري، عامه مردم پيرو مذهب حاكم بودند. اين مذهب چيزي جز عقايدي كه امويان از يك سو، و شماري از صحابه و تابعين از سوي ديگر، مطرح ميكردند نبود. مطالب آنان گاه با يكديگر متعارض بود، اما به هر روي، نيرومندي امويان و تسلط آنان بر اركان جامعه سبب ميشد تا بسياري از عالمان و محدثان در خدمت آنان قرار گيرند و افكار و انديشههاي آنان را رواج دهند.
در دوره امويان، عامه مردم مذهب عثماني داشتند، كه آبشخور آن از يك سو عايشه و طلحه و زبير و اصولاً مكتب بصره و از سوي ديگر امويان بودند كه همه آنان در دشمني با اميرالمؤمنين(ع) مشترك بودند. البته اين مربوط به مباحث سياسي ـ اعتقادي بود. در مباحث اعتقادي صرف نيز جريانهاي خاصي در مدينه، شام، بصره و كوفه دنبال ميشدند كه تفاوتهايي با يكديگر داشتند و همانطور كه اشاره شد، بر محور عقايد اشخاص خاصي شكل ميگرفتند. گاه حكومت نيز در آن مداخله ميكرد، اما در بسياري از موارد، اين مداخله، جز در مواردي كه پاي منافع سياسي در ميان بود، چندان جدي نبود. مثلا برخي از خلفاي اموي متهم به پيروي از قدريان و معتزليان شدند، يا پيش از آن، هشام برخي از رهبران مذهبي، مانند غيلان دمشقي يا بيان بن سمعان، را اعدام كرد. در دوره بنيعباس، مداخله در مباحث اعتقادي و فقهي اندكي بيشتر شد، اما جديترين آنها مداخله مأمون به عنوان مدافع مذهب معتزلي بود كه به جبر و زور كوشيد تا عقايد خود را بر عالمان و محدثان تحميل كند.
عامه مردم در اين دوره هنوز پيرو همان جريانهايي بودند كه از نظر عقايد سياسي دنباله مذهب عثماني بود. در مباحث فقهي نيز از اشخاص معروفي كه به مرور در شهرها يافت ميشدند، پيروي ميكردند. در واقع، به جز شيعيان و خوارج كه تا حدودي ميان خود و ديگران مرزبندي ويژهاي داشتند، عامه مردم گرايش مذهبي مشخصي نداشتند. اندك اندك بحث از مرجئه پيش آمد كه آن نيز تنها در تعريف ايمان بود. معتزله نيز از اواخر عهد اموي و بيشتر عصر عباسي، مرزهاي فكر مذهبي خود را تا حدودي تعريف كردند. ساير مردم، كه آن زمان نام كلي مسلمان را داشتند و با عنايت به معتقدات مذهبي ـ سياسي خود عثماني ناميده ميشدند، چندان مرزهاي عقايدي و فقهي مشخصي نداشتند. تعبير «عثماني»، از نظر تاريخي، درست در برابر «شيعي» ساخته شده بود و سابقه آن به جنگ صفين ميرسيد.
در اوايل قرن سوم، مذهب عامه مردم عثمانيه ناميده ميشد. مهمترين شاهد آن، كتاب العثمانيه جاحظ است كه در آن به دفاع از عقايد عامه در برابر مخالفان، بهويژه شيعيان پرداخته است. در اين كتاب چندان يادي از عثمان نيست، اما آنچه از آن دفاع شده، بيشتر ديدگاههاي تاريخي ـ سياسي عثمانيه است كه بخش مهمي از معتقدات سنيان را در دوره بعد تشكيل ميداد. البته جاحظ از نظر اعتقاد، فرد مذبذبي بود و به جريانهاي مختلف مذهبي، كه درباره آنها كتاب و رساله مينوشت، چندان اعتقاد نداشت، بلكه بيشتر در پي مستدل كردن اين جريانها بود. وي به طور رسمي يك معتزلي عثماني مذهب بود.
مباحثي كه در العثمانيه مطرح شده، به طور عمده درباره مناقب ابوبكر و اثبات برتري وي بر ساير صحابه و پاسخ به برخي از انتقادها نسبت به اوست. جاحظ در اين كتاب، درباره برتري ابوبكر بر امام علي(ع) بسط سخن داده و وي را شجاعتر و زاهدتر از امام علي(ع) دانسته است. بخشهاي مفصلي از كتاب، پاسخ به انتقادهاي شيعه نسبت به ابوبكر و نيز پاسخ به استدلالهاي شيعه درباره برتري امام علي(ع) و يا اثبات امامت اوست.
در اين رساله بهندرت نام عثمان آمده و حتي از خلافت عمر نيز سخن چنداني نرفته و به طور عمده، ديد عثماني درباره ابوبكر و خلافت او طرح و در برابر ديدگاه شيعه قرار داده شده است.
البته ديد جاحظ درباره امام علي(ع)، همانند ديد عثمانيه نيست. وي زماني اين رساله را نوشته كه خودِ عثمانيه نيز، به پيروي از احمد بن حنبل، عقايد گذشته خود را نسبت به امام علي(ع) اصلاح كرده بودند. در واقع، جاحظ ميان عثمانيه و سفيانيه تفاوت ميگذارد و در رساله ديگري، كه با عنوان رسالة الحكمين و تصويب علي بن ابيطالب في فعله نگاشته، ديدگاههاي سفيانيه را درباره معاويه رد كرده است. جاحظ در اواخر اين رساله نشان ميدهد كه از معاويه بيزار است. وي در رساله فضل هاشم علي عبدشمس نيز به رد برتري امويان بر هاشميان پرداخته است.(1)
فرقه سفيانيه شايد همان نابته باشند، كه به نوعي عثمانيهاي افراطي بودند و همان فرقهاي است كه شيعه از آن با عنوان نصب يا مرام ناصبي ياد ميكند. جاحظ در رساله النابتة، پس از ارائه گزارشي از اتفاقات پس از رحلت حضرت محمد(ص) تا زمان يزيد و تأكيد بر اين كه يزيد مستحق لعن است، به بيان عقايد نابته زمان خود ميپردازد و ميگويد آنان سبّ واليان را فتنه و لعن ظالمان را بدعت ميشمرند، گرچه هر ظلمي را مرتكب شده باشند. وي كفر نابته را بدتر از كفر يزيد ميداند و تصريح ميكند كه نابته مشبهي مذهبند و خدا را به خلق تشبيه ميكنند. اين عقيده اهلحديث در قرن دوم و سوم هجري است. او همچنين، از منظر فردي معتزلي، به اعتقاد نابته به جبر و تشبيه و قِدم قرآن سخت حمله ميكند و به صراحت آنان را پيرو احمد بن حنبل ميشمرد كه عقيده به قدم قرآن را از سلف نگرفته بلكه خود بدان معتقد شده است.(2) اين رساله نشان ميدهد كه اهلحديث در اين دوره، از نظر تاريخي و اعتقادي، چه باورهايي داشتهاند.
رديهنويسي و اعتقاديهنگاري
از اوايل قرن سوم، رهبران مذهبي بغداد، كه عمدتا اهلحديث بودند، كوشيدند تا براي تعيين اين مرزها رسالههايي تدوين و در هر زمينه عقايد درست را از نادرست تبيين كنند. عامل و نتيجه اين قبيل رسالهها، كه در قرن سوم در تبيين حدود و ثغور عقايد درست نگاشته شدند، نوعي خودآگاهي فرقهاي گسترده بود كه با توجه به معيارهاي تكفير و تفسيق گسترده، ميتوانست طرفداران هر فرقه را به صورت يك جامعه مستقل با عقايد و آداب و رسوم ويژه درآورد. اين مسئله در بسياري از شهرها، به صورت تقسيم محلات يك شهر ميان فرقهها رخ داد؛ چيزي كه سابقه هم داشت.
در اينجا لازم است درباره اهلحديث، كه جريان غالب مذهبي بغداد است، بيشتر توضيح دهيم.
بهطور عمده، مرجعيت محلي در قرن دوم، دو نوع جريان مخالف را شكل داد: يكي اصحاب حديث، كه بيشترين آنها اهلمدينه بودند؛ دوم اصحاب رأي، كه در اصل عراقي بودند و بعدها در برخي شهرهاي ايران نيز هواداران جدي به دست آوردند. ظاهرا اصطلاح رايج در برابر «اهلحديث»، عبارت از «اهلكلام»(3)يا «اهلرأي» بوده است. تقريبا ميتوان گفت همه جريانهاي مخالف اهلحديث، در عراق و ايران رشد يافتهاند؛ با اين حال نفوذ اصحاب حديث، به تدريج، در عراق و ايران نيز فزوني گرفت و اندك اندك توانست در برابر گروههاي ديگر، خود را نماينده رسمي اهلالسنة يا تسنن مطرح كند. اين در حالي بود كه تعداد زيادي از كسانيكه در شمار گروههايي چون معتزله و مرجئه و اصحاب رأي نبودند، رسما عقايد اهلحديث را نميپذيرفتند و با اين حال،نام خاص فرقهاي نيز نداشتند. اينها نيز گروه ويژهاي از سنيان بودند.
گفتني است كه كلمه «سني» از همين زمان، يعني نيمه دوم قرن، به كار رفت و بعدها، در قرن سوم و چهارم، شيوع يافت. پيش از آن، عنوان «عثماني» ويژه كساني بود تنها به خلافت سه خليفه معتقد بودند.
ميتوان گفت اهلحديث، نخستين بار، چيزي را كه بعدها مذهب تسنن ناميده شد و در قرن دوم شامل چند فرقه با تمايز فرقهاي اندك بود، به صورت يك فرقه با عقايد ويژه درآورد. افرادي كه اين جريان را شكل دادند، شماري از محدثان بودند كه عمدتا در نيمه دوم قرن دوم تا قرن سوم هجري در مدينه و بغداد زندگي ميكردند. مهمترين شخصيتهاي آنان عبارت بودند از: عبدالله بن مبارك (م 181)، نعيم بن حماد مروزي (م 228)، اسحاق بن راهويه (م 238)، عثمان بن سعيد دارمي (م 280) و مهمتر از همه، احمد بن حنبل (164 ـ 241)
آثاري كه اينان نوشتند، بيشتر در رد بر مخالفانشان بود. در واقع، نزاع با مخالفان، خودآگاهي فرقهاي مستقل آنان را افزايش داد. مهمترين آثاري كه اين افراد در اين تشخص فرقهاي تأليف كردهاند، رد بر قدريه، جهميه، مرجئه و زنادقه است. براي نمونه، احمد بن حنبل، دارمي، و عبدالله بن محمد جعفي (م 229) رسالههايي در رد بر جهميه نوشتند. مقصود آنان از جهميه، عبارت از معتزله و قدريه و يا به تعبير ديگر، كساني است كه قائل به روايات تشبيه نيستند و در اثبات تنزيه ميكوشند و ممكن است آنان نيز به نوعي گرفتار افراط شده باشند.
در ادامه كار رديه نويسي، نگارش اعتقاديهها آغاز شد. آنان براي نشان دادن مرزهاي اعتقادي درست، دست به تدوين اعتقادنامههاي خود زدند. نام اين آثار به نوعي مشتمل بر كلمه سنت بود كه بهتدريج اهلالسنة از آن انشقاق يافت. اين اصطلاح درست در برابر بدعت قرار ميگرفت، و از نظر آنها تمامي گروههاي ديگر اهلبدعت بودند. شماري از كساني كه اين قبيل آثار را نوشتهاند، عبارتند از: عبدالله بن احمد بن حنبل (م 290)، ابوبكر احمد بن عمرو شيباني(م 277)، ابوعلي حنبل بن اسحاق (م 273)، ابوبكر احمد بن محمد الأشرم(م 273)، ابوبكر بن ابي شيبه (م 225)، ابن ابي عاصم (م 287) و ابومنصور اصفهاني.(4) ابن نديم به محمد بن عمر واقدي نيز كتابي را با عنوان كتاب السنة والجماعه و ذم الهوي و ترك الخروج نسبت داده است(5)
مشخصات برخي از اين آثار چنين است:
1. عبدالله بن احمد بن حنبل (م 290): كتاب السنة،2 ج، تحقيق محمد بن سعيد بن سالم القحطاني، الدمام، 1994.
2. بربهاري، ابومحمد حسن بن علي بن خلف (م 329): شرح السنة، تحقيق ابوياسر خالد بن قاسم، مدينه منوره، مكتبة الغرباء الاثرية، 1993.
3. الخلال، ابوبكر احمد بن محمد بن هارون (م 311): السنة، 5 ج، تحقيق عطية الزهراني، الرياض، دارالراية، 1994.
4. ابن ابيعاصم، ابوبكر عمرو بن ابيعاصم الضحاك الشيباني (م 287): السنة، 2 ج، تحقيق محمد ناصرالدين الالباني، بيروت، المكتب الاسلامي، 1993.
5. اللالكائي، ابوالقاسم هبةالله بن الحسن بن منصور الطبري (م 418)، شرح اصول اعتقاد اهلالسنة و الجماعة، 9 ج، تحقيق احمد بن سعد بن حمدان الغامدي، الرياض، دارطيبة، 1994.
6. ابن بُطّة، ابوعبدالله عبيدالله بن محمد بن بطة العكبري (م 387)، الابانة عن شريعة الفرقة الناجية و مجانبة الفرق المذمومة، 2 ج، تحقيق رضا بن نعسان معطي، الرياض، دارالراية، 1994.
7. الطبري، محمدبن جرير: صريح السنة، تحقيق بدر بن يوسف المعْتوق، كويت، دارالخلفاء للكتاب الاسلامي.
ذهبي نمونههاي فراواني از اين قبيل كلمات و اظهار نظرهاي فرقهاي در زمينههاي مورد اختلاف را در شرح حال عالمان حنبلي و اهلحديث بغداد و نواحي ديگر در كتاب سير اعلام النبلاء آورده است و اخيرا همه آن تعبيرات و جملات را جمال الدين بن احمد بن بشربادي در كتاب الاثار الواردة عن ائمة السنة في ابواب الاعتقاد (2 ج، الرياض، دارالوطن، 1416) جمع آوري كرده است.
زمينههاي اختلاف آرا
اشاره كرديم كه اين اختلاف آرا، در سه زمينه مشخص بود:
نخست در زمينه اعتقادي، كه شامل مباحث مهم كلامي، مانند بحث از صفات خدا و ايمان و كفر بود. در اين قسمت بر احاديثِ خاصي بسيار اصرار ميشد، كه مهمترين آنها بحث رؤيت خدا و حديث جلوس پيامبر در كنار خدا روي عرش بود. در بخش ايمان و كفر، نزاع اصلي با ابوحنيفه بود و كلماتي از سلف، بر ضد ابوحنيفه، در حجم بسيار گستردهاي ارائه ميشد؛ بهويژه درباره زياده و نقصان در ايمان، شواهدي از احاديث و آثار مطرح ميگرديد.
دوم در زمينه فقهي، كه البته در آن اختلافات جزئي فراوان بود، اما تنها برخي از اين موارد اختلافي وجه تمايز برخي فرق از ديگر فرقهها بود. در اعتقاديههاي موجود، در اين زمينه، روي نكته خاصي چندان تكيه نشده است.
سوم در زمينه تاريخي، كه اعتقاد خاص فرقهها درباره خلفا و صحابه و تابعين بود. در اين باره عملاً اعتقاد به چند خليفه نخست به صورت يك اصل اعتقادي درآمد. درباره صحابه، آنچه به عنوان يك اصل اعتقادي مطرح شد، اعتقاد به عدالت و عدم خدشه در مورد وثاقت آنان بود. درباره تابعين نيز، انكار برخي از شخصيتهاي برجسته، روزگاري براي شماري از فرقهها دقيقا در حكم يك اعتقاد رسمي بود؛ چنان كه عدم اعتقاد به ابوحنيفه و كافر شمردن وي، براي اهلحديث در قرن سوم، يك اعتقاد رسمي به شمار ميرفت و در كتابها موضوعي خاص مييافت.
چگونگي اعتقاد درست به خلفا در ميان اهلحديث
درباره خلفا، در مرحله نخست، ميان شيعيان و ساير مسلمانان اختلاف بود. شيعيان، برخلاف ساير مسلمانان، خلافت خلفاي نخست را نميپذيرفتند؛ گرچه برخي از معتزله نيز انتقاداتي به خلفا داشتند. در اين باره، نه تنها اعتقاد به خلفا مطرح بود، بلكه چيزي شبيه به عصمت نيز براي آنان قائل بودند و كوچكترين انتقادي قابل تحمل نبود. انتقاد يا طعنه به خلفا، دليل بر تمايل به رافضيگري بود.
درباره خلفا از زواياي مختلف، مشتمل بر كيفيت انتخاب خليفه، بيعت با او، اطاعت از او و شرايط خليفه شدن بحث ميكردند. با اين حال، به جز اين مطالب كه درباره هر خليفهاي مطرح ميشد، نوعي اعتقاد خاص نسبت به خلفاي عصر اول، كه سنيان از آنها با عنوان راشدين ياد ميكنند، مطرح شد: يك مسلمان، وقتي سني است كه اين سه ياچهارتن را خليفه بداند وگرنه اهلبدعت و از تسنن خارج شده است. بر اساس اين نگرش، ممكن نيست كه فرد سني صرفا به قرآن و حديث اعتقاد داشته باشد. در اصل چنين تعبيري درباره شيعه نيز به اعتبار ائمه صادق است.
تعداد خلفا از ديگر مسائل اختلافي ميان مسلمانان بود. عامه مسلمانان، به جز شيعه امامي و در مواردي زيدي، دو خليفه نخست را ميپذيرفتند. اما در قرن نخست هجري و تا قرن دوم، برخي از سنيان، عثمان را قبول نداشتند. گرچه اين قبيل افراد در تواريخ و شرح حالها به شيعه بودن متهمند، اما به طور اصولي به لحاظ عقايد و فقه، كاملاً از شيعه جدايند. بسياري از مردم عراق، بيشتر مردم كوفه و واسط، عثمان را نميپذيرفتند و به جاي آن به امام علي اعتقاد داشتند و حتي او را برتر از دو خليفه نخست ميدانستند. در برابر، اهلحديث و عثماني مذهبان سخت به عثمان اعتقاد داشتند و تفكيك ميان او و دو خليفه ديگر را به هيچ روي نميپذيرفتند. بر طبق اين اعتقاد، مسلمان بايد در امر خلافت به سه خليفه معتقد باشد: ابوبكر، عمر و عثمان. ترتيب فضيلت آنان بر يكديگر نيز درست به همين ترتيب تاريخي است: اولي بهتر از دومي است و دومي بهتر از سومي، و اينان بهترين صحابهاند. در اين گرايش، از منظر اعتقادي، تنها سه خليفه پذيرفته شده بودند و جايي براي خليفه چهارم وجود نداشت.
نگاهي به كتاب السُّنه، اثر ابوبكر خلال (م 311)، ميتواند دامنه اصول اعتقادي اهلحديث را در زمينه شمار خلفا و ديدگاههاي پذيرفته شده درباره آنان نشان دهد. اين كتاب، بيش از هر اثر ديگري از آثار اهلسنت، سنت را درباره آنچه بايد درباره خلفا بدانيم و بدان معتقد باشيم، بيان كرده است. تقريبا تا صفحه پانصد كتاب، بلكه اندكي بيشتر، به اين موضوع اختصاص يافته و پس از آن به بحثهايي درباره جبر و اختيار و كفر و ايمان پرداخته شده است. بدين ترتيب، ميتوان پذيرفت كه اين اثر، بيش از آنكه اعتقادي و كلامي به معناي مصطلح باشد، يك اثر سياسي است كه مواد اوليه فراواني در مسائل مختلف مربوط به سياست ديني از زاويه فقهي در آن يافت ميشود. در واقع، نگرش تاريخي مسلمانان سني نسبت به خلافت، در اين كتاب عرضه شده است.
در هر بخش، بر اساس تقسيم بندي مؤلف، احاديثي از رسول خدا(ص) و اقوال مختلفي از بزرگان سلف، صحابه و تابعين نقل شده، ابعاد اعتقاد صحيح روشن ميشود. بخشي از ابواب كتاب چنين است: اطاعت از امام و ترك خروج بر وي؛ حديث الائمة من قريش؛ امارت و مباحث آن؛ احكام خروج كنندگان بر امام؛ مباحث كلي خلافت؛ خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و علي؛ بحث تقديم خلفا بر يكديگر؛ درباره روافض؛ و بحث از بني اميه و فتنه.
آنچه ما در پيآنيم، مباحث سياسي كتاب به صورت عام نيست، بلكه اعتقاد اهلحديث در خصوص خلفاي نخست، بهويژه نگرش آنان به جايگاه امام علي(ع) است.
عقيده اهلحديث درباره خلفا
در نگاه اهلحديث، بهترين خلفا و صحابه پس از رسول خدا(ص) ابوبكر و عمرند كه منهاي اين اعتقاد، بر اساس ديد سياسي آنان، در دورهاي كه جماعت و يكپارچگي سياسي مسلمانان كاملا استقرار داشته است، خلافت كردهاند و به ديگر سخن با مخالفتي روبهرو نشدهاند. اما درباره خليفه سوم، از ديد اهلحديث، انعقاد خلافت وي بر پايه اجماع بوده و ترديدي در اين مطلب وجود ندارد.(6) در نيمه دوم خلافت وي به تدريج مخالفت و سپس شورش پديد آمده است. با اين حال، ديد سياسي اهلحديث نسبت به اين شورش، كاملاً منفي است و نوعي خروج و شورش نادر است كه در اصطلاح خروج بر امام نام دارد.
تحليل اهلحديث از اين اوضاع، در عين حمايت از مشروعيت خلافت عثمان، آن است كه از اين پس «جاء الاختلاف و البدع و صار الناس احزابا و صاروا فرقا(7)».از اين پس تنها شمار اندكي بر حق ثابت ماندند، و بنا به نظر اهلحديث در تفسيرِ «جماعت»، از زمان معاويه به بعد، استقرار بر حق، يعني دولت اموي، پديد آمده است. بنابراين دوران امام علي(ع) دوران اختلاف بوده است. براي اهلحديث، تحليل مخالفت طلحه و زبير و عايشه با امام علي(ع)، آن هم به دفاع از عثمان، چندان آسان نيست. در تمام دوره دشمني اهلحديث با امام علي (ع) مهمترين استدلال آن بود كه در صورت پذيرش مشروعيت خلافت امام، خون طلحه و زبير به هدر ميرود. نگرش عثماني به هيچ روي نميتوانست چنين مسئلهاي را بپذيرد؛ بعدها هم با اين شرط پذيرفت كه درباره جنگ امام علي(ع) با اين گروه سكوت كند.(8)
امام علي (ع) در سال چهلم هجرت به شهادت رسيد و شيعيان شكست خوردند و امويان پس از آن نود سال حكومت كردند. در اين مدت مذهب عثماني را به عنوان مذهب پايه در دنياي اسلام، مطرح كردند. در اين نگرش، اصلا جايي براي امام علي نبود و عثمان سخت تثبيت ميشد؛ به طوري كه مخالفت مردم مدينه با عثمان در زمان كشته شدن وي و يا مخالفت عامه عراقيها با عثمان در طول حكومت امام علي(ع)، اصلا به حساب نيامد و به عنوان بدعت در مقابل سنت شناخته شد.
در چنين شرايطي، اعتقاد اهلحديث به خلفا بر پايه نگرش عثماني شكل گرفت و از دوره شورش معاويه بر امام علي(ع) به بعد، صورتِ اعتقادي به خود گرفت و حتي بنيعباس نيز نتوانستند اين نگرش را چندان عوض كنند. گويا پس از درگير شدن آنان با علويان، از زمان منصور به بعد، تغيير آن نگرش را چندان به مصلحت خويش نميديدند.
مأمون بر انكار عثمان، البته نه به صورت آشكار، و اثبات موقعيت امام علي(ع) اصرار داشت. اين اقدام او همزمان با سختگيري بر اهلحديث، موجي از مخالفت را بر ضد او برانگيخت و بلافاصله پس از معتصم (م 227) و غلبه اهلحديث، بار ديگر نگرش عثماني به طور جدي مطرح شد.
البته روشن بود كه عثمانيها يا سنيان جديد، تنها گروهي نبودند كه در بغداد ياعراق يا ساير شهرهاي ايران و شام و مصر زندگي ميكردند. در كنار آنها معتزله، مرجئه يا اصحاب ابوحنيفه و نيز شيعيان بودند كه جمعيت زيادي داشتند. آنچه بناي اصلي اعتقاديههاي اهلسنت را ساخت، جريان اهلحديث بود كه از آغاز دهه سوم قرن سوم به بعد، به آرامي رو به تعديل پيش رفت تا راحتتر بتواند در برابر مخالفان ايستادگي كند.
يكي از مهمترين فصول اين تعديل، پذيرش امام علي(ع) به عنوان چهارمين خليفه بود؛ يعني در اين زمان عقيده اهلحديث درباره خلافت، تغيير كرد و كسي كه از ابتدا با او دشمني شده، و حتي ميتوان گفت عقيده عثماني دقيقا در ضديت با او شكل گرفته بود، در ميان عقيده اهلحديث به عنوان خليفه پذيرفته شد؛ درست همانطور كه در دوره معاصر ما نيز خوارج، در عمان و شمال الجزاير، امام علي(ع) را تقديس ميكنند و آنچه را در گذشته بدان معتقد بودند كه اساسا در ضديت با امام علي(ع) شكل گرفته بود، انكار ميكنند.
«السُنّة» ابوبكر خلاّل و عقيده صحيح درباره خلافت
مطالبي كه خلاّل در فصول مربوط به خلافت آورده، نقلهاي كوتاه و بلند از افراد مختلف، به صورت روايت از حضرت رسول يا نقل قول از صحابه و تابعين است كه هر كدام نكته خاصي را نشان ميدهد. بسياري از روايات اين باب، بدون ترديد، از ساختههاي دوران بعدي است. در اينجا به ترتيب گزيده اين نقلها را كه هر كدام گوشهاي از اعتقاد صحيح اهلحديث درباره خلافت خلفاي نخست را نشان ميدهد، ميآوريم.
نخستين نقل، روايت يوم الخميس، يعني خبر درخواست كاغذ و قلم براي رسول خدا(ص) است كه نياوردند و پيامبر را متهم به هذيانگويي كردند. اين روايت، بنا به تصريح مصحح در پاورقي، بيترديد روايتي صحيح است (ص 271).(9)
در نقل ديگري، عايشه استخلاف از طرف رسول خدا(ص) را انكار ميكند و ميگويد اگر قرار بود جانشيني تعيين كند، ابوبكر و عمر را بر ميگزيد (ص 272)
نقل ديگري از امام علي(ع) آمده است كه چون ديديم پيغمبر(ص) در بيماري ابوبكر را براي نماز تعيين كرد، او را به خلافت برگزيديم (ص 274). اين نقل با توجه به مواضع امام علي در آغاز خلافت ابوبكر واضح البطلان و ساختگي است.
نقلي ديگر از ابوحازم است كه ميگويد در روزهاي آخر خلافت ابوبكر، عمر را باچوبدستي ديده كه مردم را آرام ميكرده و به آنها ميگفته است: «اسمعوا لقول خليفة رسول الله(ص)؛ آنچه از طرف ابوبكر، جانشين و خليفه رسول خدا(ص)، خوانده ميشود بشنويد». اين همان فرمان ولايتعهدي عمر از سوي ابوبكر بوده است (ص 277). پس از آن از شوراي عمر صحبت شده و نقلهايي در فضيلت ابوعبيده جراح آمده كه عمر گفت: «اگر زنده بود او را جانشين خود ميكردم» (ص 279). سخني هم از كعب الاحبار است كه شايع كرده بود كه معاويه خليفه ميشود (ص 281)؛ و اين مطلب را به عنوان آن كه در كتابهاي كهن يافته مطرح ميكرد.
جملات زيادي در ستايش دو خليفه اول از قول امام علي(ع) نقل شده تا شائبهاي از اختلاف ميان آنها نباشد. از ايشان نقل شده است كه بهترين امت پس از پيامبر(ص) ابوبكر و بعد عمر است (ص 289، 293)؛ يعني همان اعتقاد اهلحديث. محارب بن دثار هم گفته است كه بغض ابوبكر و عمر نفاق است (ص 290). اين مضمون روايت پيامبر(ص) درباره امام علي(ع) است كه به تواتر نقل شده و در اينجا معكوس شده است. محمد حنفيه هم گفته بهترين امت ابوبكر و عمرند. وقتي درباره پدرش سؤال شده، گفته است: «رجل من المسلمين» (ص 291). روايت مفصلي هم عبدالله پسر عمر درباره مرگ پدرش و جانشيني او آورده است (ص 294 ـ 297).
در آغاز جزء دوم كتاب، باز نقلها از خلافت ابوبكر آغاز شده است. در نخستين عبارت، تعيين ابوبكر براي نماز در حيات پيامبر(ص) به معناي تعيين وي براي خلافت دانسته شده است (ص 301 و 302). در اين باره نقلهاي متعددي از قول اطرافيان وي، كه از اين جهت همه در معرض تهمتند، آمده است. گاهي براي اين كه اين تأييد جديتر شود، از قول امام علي(ع)، كه عدم بيعت وي با ابوبكر تا زمان رحلت حضرت فاطمه(س) مسلم است، نقلهايي آمده است. ستايشهاي معصومگرايانه نسبت به ابوبكر و عمر نيز در اين نقلها فراوان ديده ميشود: «ابوبكر و عمر خير اهلالسماء و خير اهلالارض و خير الاولين و خيرالاخرين الا النبيين و المرسلين» (ص 307).
در ادامه فصلي در خلافت عمر آمده و در آنجا نيز ستايشها غوغا ميكند (ص 311 به بعد). قسمت بعد درباره خلافت عثمان است (ص 319). در اينجا نيز فضايل عثمان نقل شده و نقلي بر اين كه اجماع امت بر خلافت عثمان حاصل شده آمده است (ص 320). درباره كسي هم كه علي را بر عثمان مقدم ميداشته اعتراض شده است كه بيعتي صحيحتر و محكمتر از بيعت با عثمان نبوده است (ص 321)؛ چرا كه خلافت او با نظر و مشورت شش نفر از اهلبدر تأييد شده است (ص 322).
درباره درخواست خلع از خلافت از سوي مخالفان، نقل شده است كه لباس خلافت را خدا پوشانده و نميشود آن را كَند (ص 321، 329). طبعا به دليل ترديدهايي كه شيعيان كوفي درباره خلافت عثمان داشتند، اهلحديث كوشش كردهاند تا براي عثمان، فضايل بيشتري روايت كنند و از آن مهمتر، براي توجيه شورش مردم، توجيهاتي دست و پا كنند. در اين توجيهات، قتل عثمان نخستين «فتنه» دانسته شده كه آخرين فتنه هم فتنه مسيح است (ص 335).
تا اينجا، عقيده اهلسنت درباره خلافتِ صحيح، جدي است، چيزي كه در برخي از نقلها در همين كتاب، از آن با تعبير «خلافة النبوة» ياد ميكنند (ص 284، 334)(10)
اهلحديث و ترتيب تفضيل خلفا
گذشت كه در مرام عثمانيه، كه سلف اهلحديثند، خلافت امام علي(ع) به رسمت شناخته نميشد. زمينه تاريخي آن، نقش امويان در شكلدهي مذهب عثمانيه بود كه در بصره و شام استقرار داشت، در كوفه با آن دشمني ميشد و مردم مدينه در مورد آن توقف ميكردند. در ساير بلاد، مانند شهرهاي ايران نيز، بر اساس الحق لمن غلب، در تمام دوره اموي، همين مرام شايع بود.
شواهد زيادي وجود دارد كه اهلحديث، در زمينه اصل اعتقادي خود درباره خلافت، تأكيد داشتند كه تنها اعتقاد به صحت خلافت سه نفر نخست كافي است. اين در حالي است كه شيعيان كوفي ـ كه البته بيشتر آنها نه امامي بودند و نه زيدي، و تنها از ديد اهلحديث عثماني مذهب، به دليل مقدم دانستن امام علي(ع) بر عثمان، شيعه شناخته ميشدند ـ در عين پذيرش چهار خليفه در قرن دوم، امام علي را از نظر رتبه مقدم بر عثمان ميداشتند. اصحاب حديث بصري كه در اواخر قرن دوم اندكي تعديل يافته بودند، چهار خليفه را قبول داشتند، اما اهلحديث بغداد، در اوج دوره افراط خود، تنها سه خليفه را ميپذيرفتند. اين تقسيم بندي در كتاب مسائل الامامه كه در قرن سوم تأليف شده، چنين آمده است: اهلحديث كوفه نظير وكيع بن جراح و فضل بن دكين چنين ميپندارند كه: «أن أفضل الناس بعد النبي(ص) ـ صلي الله عليه و آله ـ ابوبكر، ثم عمر، ثم علي، ثم عثمان، يُقدِّمون عليا علي عثمان و هذا تشيّع أصحاب الحديث من الكوفيين و يثبتون امامة عليّ». در برابر اين نگرش، اصحاب حديث بصري بر اين باورند كه: «أفضل الامة بعد النبي(ص) ابوبكر ثم عمر ثم عثمان ثم علي، ثم يسوون بين بقية الشوري». اين در حالي است كه مشايخ اهلحديث در بغداد اساسا خلافت امام علي(ع) را قبول ندارند: «و أما مشايخ أصحاب الحديث من البغداديين، فإنهم لايثبتون إمامة علي، منهم ابن معين و ابوخيثمه و أحمد بن حنبل كانوا يحذفون عليا من الامامة و يزعمون أن ولايته كانت فتنه».(11)
عنواني كه در كتاب السنة خلال در اين باره آمده، «السنة في التفضيل» است؛ به اين معنا كه اعتقاد صحيح در باب تفضيل خلفا بر يكديگر چيست. اينجاست كه شواهد فراواني مييابيم كه اهلحديث نخست، كه سلف جريان تسنن در دنياي اسلام است، تا اوايل قرن دوم و حتي در بسياري از موارد تا اواسط آن، اعتقادي به خلافت امام علي(ع) نداشته است.
در اين بخش، نقلهاي فراواني آمده كه چندان نظم منطقي ندارد؛ اما به هر حال، گوياي نوعي نگرش اعتقادي اهلحديث به مسئله تفضيل ميان خلفاست.
در نخستين نقل، صالح بن احمد بن حنبل از پدرش درباره گروهي سؤال ميكند كه شيخين را بر ديگران تفضيل نميدهند. احمد ميگويد: «ما در باب تفضيل به سخن عبدالله بن عمر معتقديم كه ميگفت: زماني كه رسول خدا زنده بود، ما در [تفضيل] معتقد بوديم كه اول ابوبكر دوم عمر و سوم عثمان به ترتيب بر يكديگر تفضيل دارند؛ اما در مورد شخص يا اشخاص بعد سكوت ميكرديم» (ص 371)
از نقل بعدي روشن ميشود كه عقيده كوفيها برخلاف اين بوده، چون به امام علي(ع) اعتقاد داشتند. ديگر آن كه اهلمدينه هم اعتقادي به تفضيل نداشتهاند و هيچكس را بر ديگري تفضيل نميدادهاند (ص 371).
در باب تفضيل، كساني يافت ميشدند كه تنها درباره ابوبكر و عمر اظهار نظر ميكردند و ساكت ميشدند. احمد بن حنبل بر اين باور بود كه اين نگرش، يك سنت تمام نيست، يعني بايد نام بعديها نيز افزوده شود (ص 372). احمد معتقد بود كه اگر كسي پس از نام اين دو نفر توقف كند از اهلالسنة نيست (ص 373). يحيي بن سعيد قطان، از تابعين برجسته، به پيروي از سفيان الثوري، تا نام عمر توقف ميكرد. در اين باره به او اعتراض شد كه مذهب مردم بصره چنين نيست (ص 372 و 373) سفيان بن عيينه)(12) نيز در اعتقادات خود، تنها نام ابوبكر و عمر را مطرح ميكرد و بس.(13) شافعي، كه متهم به تشيع بود، ترتيب تفضيل را در قرن دوم، كه هنوز اهلحديث اعتقادي به امام علي(ع) نداشتند، به ترتيب خلافت، از ابوبكر تا علي(ع) ميدانست.(14) بسياري از كساني كه از عامه مسلمانان بودند و نه از وابستگان به نحله اهلحديث، از همان قرن اول و دوم، امام علي(ع) را در شمار سه نفر ديگر ميآوردند.
يك مانع عمده بر سر راه تفكر اهلحديث، عقيده كوفيان بود كه نه تنها امام علي(ع) را ميپذيرفتند، بلكه او را بر عثمان، و حتي شيعهترها بر ابوبكر، مقدم ميداشتند(15) به همين دليل، ابوبكر خلال، در ادامه عنواني آورده است كه «الانكار علي من قدم عليا علي ابيبكر و من بعده»(16)
نخستين نقل از ابن حنبل است كه ميگويد: هر كس علي را بر ابوبكر مقدم بدارد، بر ابوبكر طعنه زده است؛ چنين است اگر كسي او را بر عمر مقدم بردارد. اگر كسي وي را بر عثمان مقدم بدارد، بر ابوبكر و عمر و اصحاب شورا و مهاجر و انصار طعنه زده است (ص 374). سفيان الثوري هم گفته است كه اگر كسي علي را بر ابوبكر و عمر مقدم بدارد، به دوازده هزار نفر از صحابه جسارت كرده است (ص 375)
شايد در برابر همين نگرش بوده است كه در منابع حديثي اهلحديث، به طورگسترده اين نقل را از امام علي(ع) آوردهاند كه خود فرموده است كه ابوبكر و عمر بهترين امت هستند.(17)
احمد بن حنبل هم گفته است كه اگر كسي علي را بر شيخين مقدم بدارد مرد بدي است كه ما با او آميزش نخواهيم كرد (ص 377). ميمون بن مهران نيز درباره اين كه كسي علي را بر شيخين مقدم بدارد، سخت خشمگين شد و گفت: شيخين «رأس الاسلام و رأس الجماعه» هستند (ص 379).
عنوان باب بعدي در كتاب خلال، «الانكار علي من قدم عليا علي عثمان» است. ابن حنبل، صاحب اين اعتقاد را نيز فردي بد وصف كرده است (ص 378). كسي از احمد بن حنبل ميپرسد: «اگر كسي علي را بر عثمان مقدم بدارد، مبتدع است؟» احمد ميگويد: «گويي سزاوار آن هست كه بدعت گذار باشد؛ چرا كه اصحاب پيامبر(ص) عثمان را مقدم داشتند» (ص 380).
خلال، به نقل دلايل تقديم عثمان بر امام علي(ع) پرداخته است و در اين زمينه، جملاتي از ابنمسعود و عبدالله بن عمر آورده است. اين نقل از عبدالله بن عمر، كه بدون شك كذب محض است، فراوان مورد استناد قرار گرفته است: «ما در حيات پيامبر(ص) ترتيب تفضيل را چنين ميدانستيم: ابوبكر، عمر، عثمان؛ و بعد ساكت ميشديم و كسي را بر كسي تفضيل نميداديم» (ص 384، 396، 398 و 399).(18)
يزيد بن هارون ميگفت: براي ما فرقي نميكند كه علي را بر عثمان مقدم بداريم يا به عكس. ابن حنبل در اين باره ميگويد: نميدانم يزيد بن هارون براين عقيده هست يا نه؛ اما «عامة اهلواسط يتشيعون» (ص 394)؛ يعني علي را بر عثمان ترجيح ميدهند.
در نقلي ديگر از احمد آمده است: «اهلالكوفة كلهم يُفَضِّلون [عليّا علي عثمان رضي الله عنه و علي جميع الصحابة]» (ص 395). همو ميگفت: اگر در ميان اهلكوفه سني پيدا كني، كاملاً مشخص است: «كان يفوق الناس» (ص 395)؛ چون همه كوفيها علي را بر عثمان، و حتي ساير صحابه، مقدم ميدارند و يك مورد خلاف كاملا سرشناس است. در نقلي ديگر به جاي تعبير كوفي سني، از كوفي عاقل ديندار ياد شده كه «قد فاق الناس» و به نظر احمد از اصحاب قرآن است (ص 396). به اين ترتيب، در نگاه احمد حنبل،سني واقعي كسي است كه به هيچ روي علي را بر خلفا، و حتي عثمان، ترجيح ندهد.
اصل در تسنن، انكار خلافت امام علي(ع) بود. ابوبكر خلال بابي در اين عنوان آورده و نقلهاي فراواني را ارائه كرده است. از ابن عمر نقل شده كه ميگفت: «در زمان حيات پيامبر(ص) ما ابوبكر و عمر و عثمان را به ترتيب ياد ميكرديم و پس از آن ساكت ميشديم» (ص 396). اين حديث، كه اهلحديث آن را مسلم ميدانستند، مبناي اعتقاد صحيح آنان به عنوان يك سني بوده كه مكرر به آن استناد ميكنند. خود احمد حنبل ميگفت: «نحن نقول ابوبكر و عمر و عثمان و نسكت علي حديث ابن عمر» (ص 397).
احمد بن حنبل، برخلاف ساير اهلحديث، در كنار نام سه خليفه نخست، نام امام علي(ع) را نيز ميافزود؛ گرچه تصريح ميكرد كه اگر كسي سه خليفه را نيز بپذيرد، اشكالي در اعتقاد سني او نيست. وقتي از وي درباره «تفضيل» پرسيدند، گفت: «سنت آن است كه ابوبكر، عمر، عثمان و علي را از خلفا بر ديگران تفضيل دهيم» (ص 372).
در نقلي ديگر آمده است كه كسي از وي درباره اين اعتقاد پرسيد كه ترتيب ابوبكر، عمر، علي و عثمان درست است يا نه. گفت: از اين رأي خشنود نيستم. سائل پرسيد: ميگويند اگر فردي چنين اعتقادي داشته باشد «مبتدع» است. احمد گفت: اين بدعت تندي نيست. سائل پرسيد اگر كسي بگويد: ابوبكر، عمر و علي؛ و ساكت شود. احمد گفت: از اين سخن خشنود نيستم. سائل پرسيد: معتقد به آن مبتدع است؟ گفت از نسبت دادن اين سخن نيز خشنود نيستم. احمد ادامه داد: برخي از اصحاب پيامبر(ص) عثمان را مقدم ميداشتند. ابن مسعود درباره عثمان ميگفت: «خير من بقي». [وي اين سخن را در وقتي كه تازه خبر بيعت باعثمان به كوفه رسيده ابراز كرده است (ص 391)]. عايشه هم ميگفت: «اصبح عثمان خير من علي» (ص 378 و 379). آگاهيم كه از هر دوي اينها، چه اندازه بدگويي از عثمان نقل شده است؛ گرچه عايشه بعد از قتل عثمان، از گفتههايش پشيمان شد.
اين نقل نشان ميدهد كه احمد چندان درباره ترتيب پس از شيخين سختگير نبوده است. البته نقلهايي برخلاف آن نيز هست كه به آن اشاره خواهيم كرد. در عين حال خواهيم ديد كه احمد كوشش ميكند به هر نحو شده، نام علي را بر فهرست خلفا بيفزايد و سني واقعي را كسي بداند كه به اين چهار نفر به ترتيب تفضيل اعتقاد دارد. شگفت آن كه احمد، با اين حال، حذف نام علي(ع) را نيز بدون اشكال دانسته است. هارون الديك ميگويد: از احمد شنيدم كه ميگفت: ترتيب ابوبكر، عمر، عثمان «سنت» است. و اگر كسي بگويد: ابوبكر، عمر، علي و عثمان، اين «رافضي» (يا گفت:) مبتدع است (ص 381)
احمد بن حنبل در روزگاري كه هنوز نفوذ چنداني نداشت، همان عقيده پيشين اهلحديث را ترويج ميكرد كه اعتقاد به سه خليفه كافي است و حتي تا به آخر نيز معتقد بود كه اگر كسي همين عقيده را داشته باشد كافي است، اما اشكالي ندارد كه نام امام علي(ع) را نيز بر آن بيفزاييم. به همين دليل گاه اقوالي به ظاهر مخالف يك ديگر از او نقل شده است. مثلاً يحيي بن معين هنوز نام همان سه نفر را كافي ميدانست و گويا چندان اعتقادي به افزودن نام امام نداشت. شخصي به او گفت از احمد شنيده است كه اگر كسي بگويد: ابوبكر، عمر عثمان و علي، من آن را اعتقاد نادرست نميدانم. يحيي گفت: من در خلوت احمد را ديدم و در اين باره از وي پرسش كردم، او گفت: «اقول ابوبكر و عمر و عثمان لا اقول علي» (ص 397)(19) خلاّل بلافاصله پس از اين نقل آورده است كه يحيي بن معين ميگفت: «أنا اقول ابوبكر، ثم عمر، ثم عثمان» (ص 398، 404). شگفت آن كه در كتاب ديگري از يحيي بن معين نقل شده است كه ميگفت «خير الامة بعد نبيها ابوبكر ثم عمر ثم عثمان ثم علي. هذا قولنا و مذهبنا». راوي تأكيد كرده است كه بارها اين مطلب را از وي شنيده است.(20)
سليمان بن حرب ميگفت: وقتي رسول خدا(ص) رحلت كرد، افضل مردم ابوبكر بود، بعد عمر و سپس عثمان؛ بنابراين ما هم پس از نام اين سه نفر، سكوت ميكنيم (ص 402). يزيد بن زريع نيز ميگفت: «خير هذه الامة بعد رسول الله(ص) ابوبكر، ثم عمر، ثم عثمان، ثم نقف» (ص 403). موسي بن اسماعيل تنبوذكي نيز ميگفت: ما همين ـ يعني ترتيب سه نفري خلفا ـ را ياد گرفتهايم و گوشت و پوستمان بر اساس آن رشد كرده و مردمان گذشته را هم بر اين اعتقاد ديديم: «تقديم ابيبكر و عمر و عثمان، ثم السكوت» (ص 403). بِشر بن حارث درباره تفضيل ميگفت: «ابوبكر، عمر و عثمان» (ص 403). ايوب سختياني گويد: داخل مدينه شدم در حالي كه مردم اطراف قاسم بن محمد و ديگران اجتماع كرده بودند. من نديدم احدي در اين اختلاف داشته باشد كه ابوبكر عمر و عثمان بر همه مقدمند (ص 403). قتيبه بن سعيد (م 240)، يكي از ائمه اهلحديث، در اعتقاديه كوتاه خود مينويسد: «و افضل هذه الامه بعد نبيها ابوبكر، ثم عمر، ثم عثمان و الكف عن مساوي اصحاب محمد»(21 ( با توجه به تاريخ درگذشت وي، ميتوان حدس زد كه او سخن احمد بن حنبل را نيز نپذيرفته و هنوز مشي قديم اصحاب حديث را داشته است.
احمد بن حنبل و عقيده تربيع
در اينجا بايد به نقش احمد بن حنبل در مسئله «تربيع» بپردازيم. پيش از آن لازم است اين نكته را درباره احمد يادآور شويم كه وي نقش مهمي در شكلدهي به مذهب تسنن دارد؛ دليل آن نيز نفوذ فوقالعاده او در ميان اهلحديث است. وي در برابر مأمون و مسئله قرآن سخت مقاومت كرده و حاضر به پذيرش اصرار خليفه معتزلي درباره اعتراف به خلق قرآن نشد. از اينرو، پس از وي، جايگاه مهمي نزد متوكل يافت.
در دوره متوكل، اهلحديث حمايت شدند و احمد به عنوان رئيس آنان، از نفوذ چشمگيري برخوردار شد. گرچه احمد از قرن پنجم و ششم به بعد، به عنوان يك فقيه شناخته شده و حنبلي منتسب به اوست، اما پيش از آن، در قرن سوم تا پنجم، وي به عنوان يك رهبر اعتقادي شناخته ميشد و حنابله، در مسائل مختلف اعتقادي سخت به وي معتقد بودند. در بيشتر كتابهاي السنة، كه در قرن سوم و بعد از آن نگاشته شدهاند، در بيشتر ابواب، به سخنان احمد استناد ميشود و سخنان وي فصلالخطاب مباحث اختلافي است. فهرستي از ديدگاههاي وي را كه در آثار مختلف، از جمله السنه، اثر فرزندش بوده، در كتابي جمعآوري شده كه بخشي از آن نيز به خلافت اختصاص دارد.(22)
خلاّل، در جاي جاي اين كتاب، از قول خود يا ديگران، به لزوم پيروي از احمد در مسائل اعتقادي پرداخته است و بر آن تأكيد دارد. در رسالهاي كه در رد بر يكي از علماي ترمذ در اين كتاب آمده ـ و در واقع در رد بر اوست كه حديث جلوس پيامبر را بر عرش الهي و در كنار خدا نشسته انكار كرده ـ چندين بار تكيه شده است كه: «أعاذنا الله و اياكم من مضلات الفتن و سلمنا و ايّاكم من الاهواء المضلّة بمنّه و قدرته و ثبتنا و ايّاكما علي السنّة و الجماعة و اتباع الشيخ ابيعبدالله رحمة الله عليه و رضوانه» (ص 227). لزوم پيروي از احمد بن حنبل، بلافاصله پس از لزوم ثبات بر مذهب سنت و جماعت آمده است. چند صفحه بعد از قول علي بن داود قنطري ميگويد: «اما بعد، فعليكم بالتمسك بهدي ابيعبدالله احمد بن محمد بن حنبل رضي الله عنه فانه امام المتقين لمن بعده» (ص 234). در انتهاي همين رساله باز آمده است: «أسأل الله أن يمن علينا و عليكم بلزوم السنة و الاقتداء بالسلف الصالح بأبيعبدالله رضي الله عنه فانه اوضح الامور المحدثات ما هو كفاية لمن اقتدي به» (ص 236)
مانند همين جملات در موارد ديگر هم تكرار شده است (ص 243). در انتهاي بحث از حديث جلوس، كه در ذيل آيه «عسي أن يبعثك ربك مقاما محمودا» آمده، ابوالفضل عباس الدوري ميگويد: «و نحن نقول في هذه الاحاديث ما قاله احمد بن حنبل متّبعين له و لآثاره في ذلك» (ص 258)
اين تأكيدات نشان ميدهد كه احمد بن حنبل تا چه اندازه بر شكلگيري عقايد اهلحديث تأثير داشته است. شگفت آن كه محمد بن جرير طبري هم، كه احمد را فقيه نميدانست در جاي جاي رساله صريح السنة، كه رساله اعتقاديه اوست، به كلمات احمد بن حنبل استناد كرده و در مواردي، پس از نقل سخن ابن حنبل، ميگويد: همين سخن ما را كفايت ميكند. در عين حال او حديث جلوس پيامبر را نميپذيرفت؛ لذا حنابله افراطي بغداد سخت به او حمله كردند.(23)
بخش مهمي از اين تأثير، مربوط به تعديل ديدگاه اهلحديث درباره امام علي(ع) است. اهلحديث كه ادامه همان جريان عثمانيه هستند سخت با امام علي دشمني داشتند. آنان نه تنها او را خليفه نميدانستند بلكه به هيچ روي مزيتي هم براي آن حضرت در قياس با ساير صحابه نميشناختند؛ و چنان كه ابن قتيبه مينويسد، اهلحديث، از روي كينهتوزي نسبت به روافض، صريحترين فضايل او، همچون حديث غدير و منزلت، را نيز انكار ميكردند.(24)
احمد بن حنبل، شكننده اين جو بود و در ميان رواياتي كه در مسند يا آثار ديگر خود آورده، روايات فراواني هم درباره فضائل امام علي(ع) نقل كرده است. وي در كتاب فضائل الصحابه(25) خود، كه در دو مجلد درباره فضايل و اخبار صحابه به چاپ رسيده، به ترتيب از ابوبكر آغاز كرده (صص 65 ـ 243)، پس از آن درباره عمر (صص 244 ـ 502)، سپس از عثمان (صص 503 ـ 527) و آنگاه از فضايل اميرالمؤمنين (صص 528 ـ 727) سخن گفته است. پس از آن نيز تا ص 990 فضايل شماري ديگر از اصحاب آمده است.
اختصاص يافتن نزديك به دويست صفحه(26) به فضايل امام علي(ع) در اين كتاب، كه همه روايات آن به نقل از احمد بن حنبل است، نشان ميدهد كه وي تا چه اندازه، در برابر اهلحديث عثماني مذهب جوشكني كرده است. در اين دويست صحفه، بسياري از نكات زندگي آن حضرت و نيز فضايل ايشان، از جمله حديث غدير (ص 569)، منزلت، سُدُّوا الابواب (ص 582)، ثقلين، نزول آية تطهير در حق اهلبيت (ص 588)، اولين مسلمان (ص 590)، اخوت (ص 598) و بيشتر فضايل و مناقب امام آمده است. حتي گاه در نقلهاي احمد، فضايلي براي اميرمؤمنان نقل ميشود كه شگفتآور است.(27)
نقل مناقب امام علي(ع) در ميان اهلحديث، به مرور رو به گسترش نهاد. نگاهي به كتاب السنة ابنابيعاصم، دامنه نقل فضايل امام را در ميان آثار اهلحديث نشان ميدهد. بسياري از فضايل مهم امام علي(ع) در اين كتاب آمده كه از آن جمله حديث غدير است. لالكائي نيز فصلي خاص را به نقل فضائل امام علي(ع) اختصاص داده(28) كه از آن جمله اين حديث است كه جابر بن عبدالله گفت: «ما كنا نعرف منافقينا معشر الانصار الا ببغضهم علي»(29)
تاكنون ديديم كه اهلحديث اصرار بر آن دارند كه اعتقاد به سه خليفه در مجموع عقايد يك سني واقعي، كافي است. كار احمد بن حنبل اين بود كه رابعيت خلافت امام علي(ع) را بدون اشكال معرفي كرد.
عبدالله بن احمد بن حنبل ميگويد: از پدرم شنيدم كه در مسئله تفضيل ميگفت: «ابوبكر، عمر و عثمان.» بعد افزود: «و لانُعيب من ربّع بعليّ لقرابته و صهره و اسلامه القديم و عدله؛ نسبت به كسي كه علي را چهارمين خليفه بداند، به دليل قرابت آن حضرت با رسول خدا(ص)، دامادي او اسلام قديم و عدلش، عيبگيري نميكنيم» (ص 404)(30)
افراد مختلفي از احمد نقل كردهاند كه درباره تفضيل ميگفت: ابوبكر، عمر و عثمان؛ اگر كسي علي را اضافه كند، اشكالي ندارد (ص 406). و در نقل ديگري ميگفت: «ارجو أن لايكون به بأس؛ اميدوارم اشكالي نداشته باشد» (ص 406). و در نقل ديگري احمد تأكيد ميكند كه هر دو گفته درست است؛ يعني اين كه بگوييد: ابوبكر عمر و عثمان و سكوت كنيد؛ و يا اين كه علي را هم بر آن بيفزاييد. تنها كسي برخطاست كه نام علي را مقدم بر عثمان ياد كند (ص 407).
به نظر ميرسد كه احمد مراعات اهلحديث پيش از خود را ميكرد و ترس آن داشت كه اصرارش بر عقيده تربيع، كساني را به شورش بر ضد وي وادارد. اين نكته از آنجا به دست ميآيد كه در برخي نقلها، ميكوشيد تا فضايل اميرالمؤمنين را به طور جدي عنوان كند. در نقلي آمده است كه كسي از احمد پرسيد: اگر كسي بگويد «ابوبكر، عمر، عثمان و علي» به نظر تو سني نيست؟ احمد گفت: سني است؛ چرا كه درباره علي(ع) فضايلي نقل شده كه از شنيدن آن گويي پوست بدن كنده ميشود، مانند حديث «انت مني بمنزلة هارون من موسي» (ص 407).
هارون بن سفيان ميگويد: به احمد گفتم: «اگر كسي بگويد: ابوبكر و عمر و عثمان، درست است؟» گفت: «اين گفته عبدالله بن عمر است و ميپذيرم». گفتم: «اگر بگويد: ابوبكر و عمر و عثمان و علي، چطور؟» گفت: «صاحب سنة». گفتم: «اگر كسي بگويد: ابوبكر و عمر؟» گفت: «اين سخن سفيان الثوري و شعبه و مالك بن انس است». گفتم: «اگر كسي بگويد: ابوبكر، عمر و علي؟» گفت: «اين سخن تندي است؛ هذا الان شديد» (ص 408)
واهمه احمد بن حنبل از سنيان عثماني مذهب از نقل بعدي به دست ميآيد. از احمددر شهر حمص، كه به تسنن عثماني شهرت دارد، در اين باره سؤال شد و او اعتقاد صحيح را تنها اعتقاد به سه نفر نخست دانست. وقتي از يحيي بن معين در اين باره پرسيدند، گفت: «صدق ابوعبدالله، هو مذهبي» (ص 408). اين در حالي است كه وي اعتقاد صريح خود را در موارد ديگر بيان كرده بود. از جمله حامد بن يحيي بلخي ميگفت: «كان احمد بن حنبل يذهب في التفضيل: ابوبكر و عمر و عثمان و علي» (ص 409)
با وجود اين صراحت، ابوبكر خلاّل، بلافاصله پس از اين نقل، نكات جالبي را بيان كرده است. وي ميگويد: آنچه از احمد درباره تفضيل مشهور بود، اعتقاد به «ابوبكر، عمر و عثمان» بود. اما وي به عاصم و ابوعبيد ميگفت: «لست ادفع قولكم في التربيع بعلي؛ سخن شما را درباره تربيع علي(ع) رد نميكنم». [گويي عقيده تربيع از اين دو نفر بوده است]
بعد از آن برخي از بزرگان از رؤسا، كه معاصر وي بودند، از قول او نقل كردند كه گفته است: اگر كسي به علي هم معتقد باشد، سني است. احمدبن ابي الحواري هم از او نقل كرده است كه او به علي(ع) نيز اعتقاد داشته است. خلاّل ميافزايد: «عقيده من آن است كه وي به خاطر آن كه در زمان خود، امام همه مردم بوده، نخواسته است مردم شام را، كه درباره عثمان غلو ميكردند، مثل مردم كوفه، كه درباره علي غلو ميكردند، از خود برنجاند. درست مانند سفيان الثوري كه وقتي به يمن درآمد، اول پرسيد مردم روي چه چيزهايي حساسيت دارند؟ گفتند: نبيذ و علي. وي در اين باره چيزي نگفت تا از يمن خارج شد. چرا كه علما در اين باره رعايت مصلحت عامه مردم را دارند» (ص 410).
نقل ديگري كه باز نزاع مخالفان احمد را با وي و پاسخ مبهم احمد را نشان ميدهد چنين است: ابوحاتم رازي گويد: از احمد بن ابيالحواري شنيدم كه ميگفت: احمد بن حنبل بر ما وارد شد (گويا در همان شهر حمص)؛ من نزد او آمدم و عقيدهاش را درباره تفضيل پرسيدم. اصحاب وي بر من فرياد زدند: «او را رها كن، او از اهلسنت است، چه ميخواهي؟» گفتم: «عقيدهات درباره تفضيل چيست؟» گفت: «بر اساس حديث سُفَيْنه در مسئله تفضيل و خلافت» (ص 409)حديث سفينه همان حديثي است كه مدت خلافت پس از رسول خدا(ص) را سي سال دانسته كه سپس به ملوكيت تبديل ميشود.
احمد بن حنبل نوعي ايهام ديگر را نيز در پذيرش امام علي(ع) در دايره عقايد اهلسنت به كار برد تا چندان مورد اتهام نباشد. او ميان اعتقاد به «تفضيل» با اعتقاد به مشروعيت «خلافت» تفاوت ميگذارد. در نقلي، درباره تفضيل، نام سه خليفه نخست آورده شده، اما درباره خلافت از چهار خليفه ياد ميشود.(31) مبناي استدلال احمد در تفضيل، سخن منسوب به عبدالله بن عمر و در امر خلافت، حديث سُفَينه است (ص 412)(32)
بر اساس اين حديث منسوب به پيامبر(ص) كه در آن آمده است: «الخلافة ثلاثون عاما»، خلافت چهار خليفه جمعا سي سال ميشود و طبعا بايد خلافت علي(ع) نيز مشروع دانسته شود. وي در نقل ديگري مستند مشروعيت خلافت امام علي(ع)، كه جزء عقايد اهلسنت نيز هست ـ يعني يك سني واقعي بايد به آن معتقد باشد ـ حديث سُفينه ميداند. در ادامه اين نقل از احمد نقل شده است كه: «علي ـ رحمه الله ـ امام عادل» (ص 412). احمد مجبور بود با استدلال، اين سخن خود را به اهلحديث كه در حال تعديل شدن از مرام عثماني به تسنن بودند، بقبولاند.
آنچه مسلم است اين كه ابن حنبل ممكن است به خاطر مراعات شاميان، در آن نواحي چندان اصرار بر عقيده تربيع نكرده باشد، اما در مجموع، براي جا انداختن موقعيت امام علي(ع) در ميان اهلحديث بسيار كوشيده است و عقيده تربيع را هم كه ممكن است برخي از اهلحديث متشيع مطرح كردهاند، او در ميان سنيان تثبيت كرده است.
تفاوت ميان «تفضيل» و «خلافت» در كلمات ديگري هم از احمد نقل شده است: «اقول ابوبكر و عمر و عثمان في التقديم و في الخلافة عليّ عندنا من الخلفاء» (ص 413). در واقع، عثمانيها، كه تربيت يافته دوره اموي بودند، از اساس خلافت امام علي(ع) را مشروع نميدانستند. احمد در نقلي براي اثبات مشروعيت خلافت امام علي(ع) ميگويد: اصحاب رسول خدا(ص) راضي به خلافت علي بودند، بر او اجتماع كردند و علي در حضور برخي از آنها اقامه حدود ميكرد و آنان مخالفت نميكردند، او را خليفه ميشمردند و او خطبه ميخواند و غنايم را تقسيم ميكرد، درحالي كه او را انكار نميكردند.
حنبل، برادر زاده احمد، ميگويد: به احمد گفتم: «خلافت علي ثابت است؟» احمدگفت: «سبحان الله! آيا علي در اقامه حدود و اخذ زكات و تقسيم آن، بدون آن كه صاحب حق باشد، عمل ميكرد؟ از اين نسبت به خدا پناه ميبرم. او خليفهاي بود كه اصحاب به او رضايت دادند؛ همراهش جنگيدند؛ حج گزاردند، اميرالمؤمنينش ناميدند، بدون آن كه با او مخالفت كنند. ما پيرو آنانيم و در اين پيروي، در انتظار مثوبت الهي هستيم».
پس از آن، حنبل عقيده احمد را درباره ترتيب تفضيل ميان چهار نفر شرح ميدهد و ميافزايد: علي پس از آنها امام عادل است و امامت او ثابت و احكامش نافذ است و سزاوارترين مردم به خلافت است و اينها ـ يعني چهار تن ـ امامان هدايتند (ص 413)
نقلهاي بعدي خلاّل، درباره شماري از احكام امام علي(ع) و تقسيم غنايم و اعانات است كه به هدف نشان دادن استقرار امامت توسط آن امام، ارائه شده است. در واقع، دليل اصلي امامت از ديد احمد و اهلحديث، پذيرش صحابه است كه او را با نداي يا اميرالمؤمنين خطاب ميكردند (ص 414). احمد ميگويد: عمار و ابن مسعود او را اميرالمؤمنين ميدانستند (ص 415). گفتني است كه ابن مسعود خلافت امام علي(ع) را درك نكرد.
خلاّل پس از اين، روايت مفصلي را از محمد بن حنفيه، كه گزارش چگونگي به خلافت رسيدن امام علي(ع) و حمايت مردم است، آورده است. در اين نقلها، از بيعت مهاجرين و انصار با امام ياد شده است. (ص 415 ـ 417)
خلاّل براي تأييد صحت و مشروعيت خلافت آن حضرت، نقلهاي ديگري را هم كه گاه مورد استناد برخي از محدثان بوده، آورده است. از جمله اين خبر ابوسعيد خدري است كه گفته است همراه امام در جنگ با خوارج شركت داشته و شاهد كشته شدن ذيالثديه، كه وصف او را از پيغمبر(ص) شنيده بوده، بوده است. پس از آن از احمد بن حنبل نقل كرده است كه در اثبات خلافت امام علي(ع) هيچ چيزي براي من قانع كنندهتر از اين خبر ابوسعيد خدري نيست (ص 418)(33) اين نيز نشان ميدهد كه احمد سخت به دنبال شواهدي براي تأييد موقعيت امام علي(ع) به عنوان خليفه بوده است. در ادامه همين خبر، از تلاش احمد براي تأييد راويان اين حديث، مطلبي آمده كه باز مؤيد همان موضع احمد بن حنبل است.
در ادامه، بحث از حديث سُفَيْنه (الخلافة ثلاثون عاما ثم يكون بعد ذلك ملك) پيش آمده و كسي به احمد گفته است كه يكي از راوياني كه در طريق اين حديث است، يعني سعيد بن جمهان، از سوي يحيي القطان مورد طعن واقع شده است. احمد با خشم به رد اين سخن پرداخته و كاملا دريافته است كه اين مسئله به دليل انكار خلافت امام علي(ع) عنوان ميشود. به همين دليل در ادامه ميگويد: ابوبكر، عمر، عثمان و علي همه از ائمه عدلند. از عدل امام علي نقل شده است كه او حتي انار و ابزار را نيز كه به دستش ميآمد، تقسيم ميكرد و به اقامه حدود ميپرداخت و اصحاب رسول خدا(ص) او را اميرالمؤمنين خطاب ميكردند. در ادامه اين نقل آمده است «و جعل ابوعبدالله يفحش علي من لم يقل إنه خليفة»؛ احمد كسي را كه علي را خليفه نميدانست، دشنام ميداد و ميگفت: اصحاب پيامبر(ص) او را اميرالمؤمنين ميخوانند و اينان خلافت او را ثابت نميدانند. اين به معناي تكذيب اصحاب رسول خداست (ص 419). در نقل بعدي هم از حماد بن سلمه، كه روايت سُفَيْنه را از سعيد بن جهمان نقل كرده، دفاع ميكند و اصرار دارد كه هر روز كه ميگذرد، بر بصيرت او بر صحت اصل مطلب افزوده ميشود (ص 420 و 421).
يادآوري اين نكته لازم است كه حديث سفينه، غير از حديث سفينه معروف در فضايل اهلبيت است. در اينجا مقصود حديث «الخلافة ثلاثون سنة ثم يكون بعد ذلك الملك» يا «خلافة النبوة ثلاثون سنة ثم يؤتي الله ملكه من يشاء» است. راوي اين خبر، ابوعبدالرحمن، از موالي رسول خداست كه گفته شده نامش مهران بوده است. همانطور كه گذشت، وي از رسول خدا(ص) نقل كرده است كه خلافت پس از من سي سال خواهد بود و پس از آن به ملوكيت تبديل ميشود. بر مبناي اين حديث، احمد بن حنبل، دوره خلافت را تا پايان خلافت اميرمؤمنان ميداند و بر همين اساس عقيده تربيع را پايهگذاري ميكند. تنها راوي خبر ياد شده از سفينه، سعيد بن جهمان است كه در برابر اين پرسش كه در كجا سفينه را ملاقات كرده است، ميگويد: در بطن نخله در زمان حجاج (ص 421)(34) به هر روي احمد، سخت به اين حديث پايبند است و در برابر هر سؤالي كه از راويان اين خبر شده، ميكوشد تا از آنها دفاع كند (ص 421 ـ 423).
در شناخت نقش احمد در اين باره، اين خبر نيز جالب است: صالح پسر احمد ميگويد: از پدرم پرسيدم: «اگر كسي خلافت را براي علي (ع) به عنوان نفر چهارم ثابت بداند (عقيده تربيع) لازم است تا در تفضيل هم او را در مرتبت چهارم بداند (يعني بهتر از ساير صحابه؟» احمد گفت: «ما پيرو اخبار هستيم. در اين باره چه چيز آمده؟ علي براي من خليفهاي است كه خود را اميرالمؤمنين ناميده واصحاب رسول خدا(ص) و بسياري از اهلبدر هم او را به اين لقب خواندهاند». گفتم: «نجد خارجي هم خود را اميرالمؤمنين خواند و مردم هم او را به همين لقب خطاب ميكردند». احمد گفت: «اين سخن بسيار زشتي است. آيا علي را با يك خارجي مقايسه ميكنيد و اصحاب رسول خدا را با خوارج ميسنجيد؟» (ص 424).
اين نيز افزودني است كه در محاسبه سي سال، قدري اختلاف نظر پيش آمده است. در محاسبه احمد بن حنبل يا خود سعيد بن جهمان چنين است: ابوبكر دو سال و اندي؛ عمر ده سال؛ عثمان دوازده سال و امام علي(ع) شش سال (ص 424) (35)(گفتني است كه خلافت امام علي چهار سال و هفت ماه بوده است). اما در محاسبه دقيقتر مسعودي چنين آمده است: ابوبكر دو سال و سه ماه و هشت روز؛ عمر ده سال و شش ماه؛ عثمان يازده سال و يازده ماه و سيزده روز؛ علي(ع) چهار سال و هفت ماه چند روز كم؛ و حسن هشت ماه و ده روز؛ و اين ميشود سي سال تمام(36)
در نقل ديگري آمده است كه عبدالله پسر احمد ميگويد: به پدرم گفتم: برخي مردم علي را خليفه نميدانند. پدرم گفت: اين سخن ناروايي است؛ او حج گزارده، اجراي حدود كرده و اصحاب پيامبر(ص) او را اميرالمؤمنين خواندهاند؛ آيا اين جز خلافت است؟ عبدالله گويد: اگر به حديث عَبيدة بن عمرو سلماني استناد شود كه به علي گفت: رأي تو در «جماعت» بهتر از رأي تو در موقع «اختلاف» است، چه؟ آيا اين به همين معنا نيست؟ احمد گفت: من او را اميرالمؤمنين ميدانم؛ اگر هم اميرالمؤمنين گفته است كه:«خبطتنا فتنة؛ فتنهاي ما را فروگرفت»، تواضع كرده است [نه اين كه جماعت حاصل نشده است. ](ص 425)(37)
اين مطالب زماني مطرح ميشد كه نوع اهلحديث خلافت امام علي(ع) را نميپذيرفتند و معتقد بودند كه اگر كسي علي را امام عدل بداند خون طلحه و زبير را هدر داده است. پاسخ برخي ديگر اين بود كه طلحه را مروان حكم به تلافي عثمان كشته است و زبير را نيز ابن جرموز. بنابراين علي(ع) دستي در اين كار نداشته است (ص 425)
موضع احمد بن حنبل، موضع كاملا جديدي بود و ديديم كه نه تنها اهلحديث، بلكه فرزند وي نيز در حل مسئله دشواريهايي داشت. در نقل ديگري آمده است كه عبدالملك ميموني به احمد ميگفت: من و برخي از برادران ديگر از اين كه تو علي را داخل در خلفا كردهاي، شگفتزده شدهايم. احمد گفت: به من بگو با اين گفته علي چه كنم كه خود را اميرالمؤمنين ميخواند؛ با مردم حج ميگزارد؛ اجراي احكام ميكند؛ اقامه نماز ميكند؟ به او گفت: با جنگ وي با طلحه و زبير و ريختن خون آنها چه ميكني؟ احمد گفت: جنگ آنها به ما چه ربطي دارد؟ (ص 427)
در خبر ديگري آمده است: محمد بن ابيحسان ميگويد: به احمد گفتم: «آيا علي امام بود؟» احمد، در حالي كه عمويش حاضر بود، گفت: «آري، علي امام عادل بود.» عمويش در حضور احمد، و در حالي كه او ميشنيد، به من گفت: «اين افراد فاسق فاجر، كه امامت علي را ثابت نميدانند، آيا كسي را كه اقامه حدود كرده، فيء را تقسيم ميكرده و خود را اميرالمؤمنين ميخوانده، يك خارجي دروغگو ميدانند؟ و آيا اصحاب پيامبر(ص) دروغ ميگويند؟» احمد كه اين سخنان را ميشنيد، تبسم ميكرد (ص 427)
در نقل بعدي هم احمد از سعيد بن جمهان دفاع كرده و در پاسخ شخصي كه به او گفت: «درباره كسي كه خلافت علي را ثابت نميداند، چه نظري داري؟» گفت: «سخن نادرستي است.» آن شخص پرسيد: «آيا چنين كسي سني است؟» احمد گفت: «من او را از اهلسنت خارج نميدانم؛ چنين كسي تأويل كرده و بر خطا رفته است». فرد معترض ميگويد: «احمد بن حسن درباره حديث ابن مسعود كه در آن آمده است: «تدور رحي الاسلام بخمس و ثلاثين»، گفته است كه مقصود از سي و پنج سال، از مبدأ هجرت پيامبر است، كه در اين صورت شامل خلافت علي(ع) نميشود». احمد گفت: «اين معنا ندارد كه مقصود پيامبر از سي و پنج سال، حتي محاسبه سالهايي باشد كه در حيات اوست، بلكه مقصود سالهاي پس از اوست». سائل باز سؤال ميكند: «آيا از پيامبر(ص) چيزي در دست هست كه خلافت علي را ثابت كند؟» احمد پاسخ ميدهد: «اگر كسي خلافت علي را ثابت نداند، صحابه را در گمراهي و فتنه دانسته و نظر آنها را باطل شمرده است».
به هر روي احمد كوشيد تا عقيده تربيع را در ميان اهلحديث رواج دهد؛ و با اين كه گاه چندان سختگيري نميكرد و زماني ميگفت: «لانعيب من ربَّع بِعَلِيّ؛ ما از كسي كه علي را چهارمين بداند عيبگيري نميكنيم» (ص 404)، اما در مواردي با تندي با عقيده مخالف آن برخورد ميكرد و ميگفت: «من لَمْ يُرَبَّعْ بِعَلِيّ فهو أضلّ من حمار اهله؛ اگر كسي علي را چهارمين نداند، از الاغش، گمراهتر است»(38)
ابوبكر خلال ميگويد: اگر مردم در سخنان احمد تدبر كنند و معاني آنچه را گفته، تعقل نمايند، درخواهند يافت كه مانند وي در متابعت از حديث، و عالمتر از او به حديث، در زمانش نبوده است. وي سپس نمونههايي را بيان كرده است و از جمله در اثبات خلافت علي بن ابيطالب و كيفيت استدلال وي به احاديث و انكار مخالفان و جهاد با آنان، درباره آنچه نسبت به طلحه و زبير و ديگران ميگفتند و پاسخهاي وي كه در جهت نصيحت و شفقت بر مسلمانان و دعوت به راه حق بود (ص 430)
بعد از احمد، به رغم اين كه در كتابها هنوز اقوال مختلف نقل ميشد، اما رأي «اهلالجماعة» اين بود كه چهار نفر را ميپذيرفتند. ابونعيم اصبهاني (336 ـ 430) در آغاز كتاب الامامة با اشاره به اين كه برخي، بهترينها را ابوبكر، عمر و علي ميدانند، و برخي ديگر، ابوبكر، عمر و عثمان، و توقف ميكنند، و برخي ديگر ابوبكر و عمر را بهترين دانسته و ميان عثمان و علي توقف ميكنند، تصريح ميكند كه رأي اهلالجماعة همان است كه چهار نفر را به ترتيب بهترين ميدانند(39)
كتاب الامامه ابونعيم نيز درست مانند فصولي است كه در آثار اهلحديث به مبحث خلافت از نظر اعتقادي اختصاص دارد. وي در چندين فصل، مشابه همان احاديث و آثار را درباره خلافت خلفا به ترتيب آورده است.
تفاوت اين كتاب، با آثار حديثي قرن سوم و اوائل قرن چهارم در اين است كه مؤلف، افزون بر نقل احاديث و آثار، به بحث و انتقاد نيز پرداخته و بهويژه به قصد پاسخ گويي به انتقادها و استدلالهاي شيعه، كه در زمان ابونعيم قدرت فراواني داشتند،(40) و در ابطال خلافت خلفا و اثبات خلافت امام علي(ع) مطرح شده بود، نگاشته است. به همين دليل، بخش عمده كتاب اختصاص دارد به اثبات خلافت سه خليفه نخست و جواب اشكالاتي كه اماميه بر مشروعيت خلافت آنان وارد كردهاند.
از صفحه 358 بحث از خلافت امام علي(ع) آغاز ميشود و نخستين حديث، همان روايت سفينه است كه اهلحديث پس از احمد، براي اثبات عقيده تربيع به آن استدلال ميكردند. ابونعيم در فضاي ايجاد شده پس از تعديل اهلسنت، خلافت امام علي(ع) را، به رغم جنگ آن حضرت با شمار زيادي از صحابه پيامبر و در رأس آنها عايشه و طلحه و زبير، ميپذيرد: «فتولي امر المسلمين عادلا زاهدا آخذا في سيرته بمنهاج الرسول عليه الصلاة و السلام و اصحابه رضي الله عنهم حتي قبضه الله عزوجل شهيدا هاديا مهديا سلك بهم السبيل المستبين و الصراط المستقيم»(41)
پس از آن هم تصريح ميكند كه خروج مخالفان، خلافت او را ابطال نكرده است. پاسخ آنان به اين كه پس نزاع ميان صحابه چه بوده، جز اين نيست كه اين اختلاف رحمت است و ما نبايد درباره آن سخني بگوييم. ابونعيم پاسخهاي ديگري هم داده كه نشاندهنده آشفتگي وي در پاسخ گويي به چنين اشكال مهمي است.(42)(43)
نقد مقاله:
مقاله جناب استاد جعفريان مقاله بسيار خوبي است اما چند نقد بر آن وارد است:
اولا: احمد بن حنبل بيش از آنكه مذاهب اهل سنت را نسبت به اميرمومنان علي عليه السلام تعديل نموده باشد، نسبت به تعديل و بلكه مقبوليت عثمان ميان مذاهب اسلامي اقدام نموده است. چراكه زماني كه وي در آن روزگار زندگي مي كرد به سبب استيلاي معتزله بر حكومت كم كم اهل حديث و عثماني ها و ديگر فرقي كه عثمان را بر حضرت علي (ع) تفضيل مي داند يا به طور كلي حضرت امير را قبول نداشتند به شدت رو به افول و نابودي بودند و در حقيقت احمد بحنبل با اين اقدام خود نه تنها موجبات باقي ماندن عثمانيه و اهل حديث را فراهم نمود بلكه علاوه بر بحث استخلاف و حقانيت عثمان بر اين منصب بحث تفضيل و بر حضرت امير(ع) را نيز مطرح نموده و آنرا مقبوليت بخشيد.
ثانيا: هر چند وي در تعديل مذاهب اهل سنت به خصوص اهل حديث نسبت به حضر اميرالمومنين(ع) اقداماتي انجام داد اما نمي توان كلمات ناهمگون و متناقض وي را نسبت به حضرت امير(ع) ناديده گرفت. البته نويسنده مقاله علت اين امر را وجود عقائد و آراء متضاد در شام و كوفه دانسته است اما براي شخصي كه به هيچ وجه اعتقادي به تقيه ندارد اينگونه توجيه كردن عملكرد وي چندان صحيح به نظر نمي رسد.
ثالثا: عدم اذعان احمد بن حنبل بر تفضيل و برتري حضرت امير(ع) نسبت به ديگر خلفا با وجود نگارش حدود دويست صفحه از كتابش به فضائل حضرت امير(ع) كه حتي از ابوبكر و عثمان نيز بيشتر است نشان دهنده اوج تعصب وي مي باشد كه مي توانست اين مطلب به عنوان بخشي از ايرادات وي در مقاله گنجانده مي شد.
رابعا: اين مقاله حدود نيمي از آن با استناد به توضيحات كتاب السنه خلال است. گذشته از اينكه اينگونه ارجاع دادن شيوه يك مقاله پژوهشي كامل نيست با اين حال بهتر بود عنوان مقاله بدين شكل قرار داده مي شد: نقش احمد بن حنبل در ... با استناد به كتاب السنه خلال.
نيز با توجه به اينكه احمد بن حنبل نسبت به تعديل اهل حديث كوشيده است بهتر بود عنوان مقاله: نقش احمد بن حنبل در تعديل مذهب اهل حديث... عنوان مي شد.
خامسا: از ديگر اشكالات اين مقاله، پراكندگي و عدم انسجام مناسب در مباحث آن مي باشد.
پي نوشت
1. هر سه رساله در رسائل الجاحظ، الرسائل السياسية، تصحيح علي ابوملحم (بيروت، مكتبة الهلال) آمده است.
2. رسائل الجاحظ، الرسائل الكلاميه، صص 239 ـ 247.
3. ر.ك: عبدالله بن احمد، السنّه، ج1، ص 151، ش 131.
4. رساله السنة وي در مجله معارف، شماره نخست، سال 69 چاپ شده است
5. الفهرست، ص 111.
6. بربهاري مينويسد: «الجماعة: ما اجتمع عليه اصحاب رسول الله(ص) في خلافة ابيبكر و عمر و [عثمان]». (شرح السنة، تحقيق ابوياسر خالد بن قاسم، مدينه منوره، مكتبة الغرباء الاثرية، 1993، ص 105). نام عثمان در برخي از نسخهها آمده است. در جاي ديگر مينويسد: «و اعلم ان الدين العتيق ما كان من وفاة رسول الله الي قتل عثمان؛ و كان قتله اول الفرقة و اول الاختلاف» (شرح السنة، ص 107).
7. بربهاري، شرح السنة، ص 97.
8. همان، ص 111
9. شماره صفحاتي كه در پرانتز آمده، همه متعلق به السنة خلاّل است
10. ابنابيعاصم، السنة، ص 522
11. مسائل الامامه، ص 65 و 66. خواهيم ديد كه احمد بن حنبل، به اصلاح اين موضع پرداخت.
12. در نقل ديگري آمده است كه «كان سفيان يفضل عليا علي عثمان». (سير اعلام النبلاء، ج 7، ص 273). و در نقل ديگري آمده است كه سفيان به شعيب بن حرب گفت كه ميبايد عثمان و علي را بر افرادي كه پس از آنان هستند، مقدم بداري. (شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ابوالقاسم هبةالله بن حسن اللالكائي، تحقيق احمد بن سعد بن حمدان الغامدي، الرياض، دارطيبة، 1994، ج 1، ص 171). اين نشان ميدهد كه از يك فرد چندين قول مختلف نقل ميكنند كه برخي از آنها ساختگي است.
13. شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ج 1، ص 175.
14. همان، ج 8، ص 1450. در ص 1451 به مالك نيز چنين نسبتي داده شده است. متأسفانه در غالب اين نسبتها بايد ترديد كرد، زيرا اندكي قبل از آن در ص 1450 از مالك نقل شده است كه در تفضيل تنها بايد ابوبكر و عمر را مقدم داشت و درباره علي و عثمان ساكت بود.
15.شيعيان كوفي، كه به طور عمده بايد آنها را غير از شيعيان زيدي يا امامي دانست، به واسطه سابقهاي كه از حضور امام علي(ع) در كوفه داشتند و نزاع آن حضرت را با عثمانيه ديده بودند، از اساس عثمان را قبول نداشتند و عقايد رايج اهلحديث را در عادل دانستن همه صحابه نميپذيرفتند. از آن جمله بايد به ابواسحاق سبيعي و اعمش اشاره كرد. نوشتهاند كه سلام بن ابيمطيع كتاب حديثي ابوعوانه كه درباره صحابه بود گرفت و احاديث اعمش را آتش زد. او خطاب به ابوعوانه گفت: بدعتهايي را كه از كوفه آوردهاي به ما نشان ده. پس از آن، آن نوشتهها را در تنور ريخت. خالد بن خداش ميگويد: پرسيدم: در اين كتاب چه احاديثي بود. گفت: يكي آنها حديث علي(ع) بود كه «أنا قسيم الجنة و النار». (السنة، خلال، ص 509 و 510). ذهبي نيز مينويسد: «بلي غالب علي الشامييين فيهم توقف عن اميرالمؤمنين علي رضي الله عنه من يوم صفين ... كما أن الكوفيين ـ الا من شاء ربك ـ فيهم انحراف عن عثمان و موالاة لعلي، و سلفهم شيعته و انصاره... ثم خلْق من شيعة العراق يحبون علي و عثمان، لكن يفضلون عليّا علي عثمان و لايحبُّون من حارب عليا مع الاستغفار لهم. فهذا تشيع خفيف» (ميزان الاعتدال، ج3، ص 552).
16. لالكائي در اين باره، چندين نقل قول آورده است كه بسياري از برجستگان اهلحديث، هر دشنامي كه توانستهاند، به كساني كه علي را بر عثمان مقدم بدارد، دادهاند. ر.ك: شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ج 8، ص 1452.
17. السنة، عبدالله بن احمد بن حنبل، ج 2، صص 574 ـ 589
18. شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ج 8، ص 1446.
19. با اين حال از يحيي نقل شده است كه گفت: اگر كسي بگويد ابوبكر و عمر، اشكالي ندارد. اگر بگويد ابوبكر و عمر و عثمان، باز هم اشكالي ندارد. اما بهتر آن است كه بگويد ابوبكر، عمر، عثمان و علي (شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ج 8، ص 1476).
20. شعار اصحاب الحديث، تحقيق صبحي السامرائي (كويت، دارالخلفاء للكتاب الاسلامي، 1404)، ص 35.
21. همان، ص 31.
22. عبدالاله بن سلمان الاحمدي، المسائل و الرسائل المرويه عن الامام احمدبن حنبل في العقيده (دو جلد، رياض، دارطيبه، 1412)، ج 1، ص 368 به بعد.
23. ر.ك: مقالات تاريخي، دفتر دوم، مقاله «اهلحديث و كتاب صريح السنة طبري»، ص 239.
24. الاختلاف في اللفظ، صص 47 ـ 49 (تحقيق محمد زاهد كوثري). اين متن مفصل و بسيار جالب است كه ما ترجمه آن را در كتاب «جغرافياي تاريخي و انساني شيعه» صص 121 ـ 122 آوردهايم. ابن حبان، رجال شناس معروف قرن چهارم مينويسد: من ياد ندارم كه ديده باشم مالك بن انس يا زهري چيزي از مناقب امام علي(ع) روايت كرده باشند. نك : المجروحين، ج 1، ص 258.
25. تصحيح وصيالله بن محمدعباس، مكه، جامعة ام القري، 1403.
26. از صفحه 609 به بعد روايات فضائل امام علي(ع) است كه ابوبكر بن مالك از شيوخ خود، غير از عبدالله بن احمد بن حنبل روايت كرده است.
27. براي نمونه به اين حديث توجه كنيد كه عبدالله بن احمد، از پدرش روايت كرده است: حدثني ابي، حدثنا سفيان عن ابي موسي و هو اسرائيل عن الحسن عن علي ـ رضي الله عنه ـ قال: فينا ـ والله ـ نزلت «و نزعنا ما في صدورهم من غل اخوانا علي سرر متقابلين». (السنة، عبدالله بن احمد، ج 2، ص 573).
28. شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ج 8، صص 1455 ـ 1468.
29. همان، ص 1462.
30. عبدالله بن احمد، السنة، ج 2، ص 590، 573
31. شرح اصول اعتقاد اهلالسنة، ج 8، ص 1453.
32.عبدالله بن احمد، السنة، ج 2، ص 590.
33. احمد روي نقل اين روايت و نظائر آن كه از پيامبر(ص) درباره خوارج نقل شده، تكيه خاصي داشته است. ر.ك: السنة، عبدالله بن احمد، ج 2، صص 618 ـ 648
34. اين روايت را تزمذي در صحيح خود، كتاب الفتن، باب ما جاء في الخلافة، حديث 2225 (ج4، ص 503) آورده است. همين طور احمد بن حنبل در مسند (ج5، ص 220) و نيز ابن ابيعاصم در السنة (ج2، ص 562). الباني در ذيل حديث در السنة ابنابي عاصم نوشته است كه به خاطر همين اختلافي كه در سعيد بن جمهان هست، اين حديث حسن است نه صحيح.
35.مسند احمد، ج 5، صص 220 و 221؛ فضائل الصحابه، ج2، ص 601. السنة، ابنابيعاصم، ص 549؛ ترمذي روايت مزبور را به نقل از سعيدبنجمهان از «سفينه» نقل كرده؛ آنگاه از قول سعيد آورده كه از سفينه پرسيدم: بنياميه براين باورند كه خلافت از آن آنهاست. او گفت: آنان دروغ ميگويند، آنها از پادشاهانند، آن هم از بدترينشان. ر.ك: الجامع الصحيح، ج 4، ص 503 و النزاع و التخاصم، ص 70؛ از توضيحات ترمذي در ادامه حديث بر ميآيد كه بنياميه ميگفتهاند رسول خدا(ص) خلافت را در ميان آنان قرار داده است.
36. مروج الذهب، ج2، ص 429. بايد توجه داشت آنها نيز كه حديث را ساختهاند، سعي كردهاند در محاسبه دقت كنند.
37. عبدالله بن احمد، السنة، ج 2، ص 590
38. ابن تيميه، الفتاوي، ج 35، صص 18 و 19 به نقل از پاورقي السنة، خلال، ص 421.
39. الامامة و الرد علي الرافضة، (تحقيق علي بن محمد الفقيهي، مدينة المنورة، مكتبة العلوم و الحكم، 1407) ص 205 و 206
40. ابنبطه حنبلي (م 387) كه در همين دوره ميزيسته، در كتاب الابانة عن شريعة الفرقة الناجية مكرر از غلبه بدعت در زمان خود ياد كرده است. ر.ك: صص 164، 169، 186، 188، 246، 259، 260، 261، 270، 274، 366، 423.
41. الامامة، ص 361.
42. همان، صص 364 ـ 370.
43. مجله هفت آسمان ، بهار 1379 ، شماره 5 ،از صفحه 145 تا 176