بيان 9 كرامت از امام نهم شيعيان امام محمد تقي (جواد الائمه) عليه السلام ضمنا براي مشاهده و آشنايي بيشتر با ديگر كرامات متعدد صورت گرفته توسط امام محمد تقي، جواد الائمه عليه السلام ميتوانيد به منابع ذكر شده در پي نوشت ها مراجعه فرماييد.
كرامت اول
شخصي به نام ابو هاشم جعفرى مي گويد: در «مسجد مسيب» همراه امام جواد عليه السلام نماز گزاردم ... در آن مسجد درخت سدرى بود خشك و بى برگ، حضرت آب طلبيد و زير درخت وضو گرفت، سپس آن درخت در همان سال زنده شد و برگ و ميوه داد.[1]
كرامت دوم
شيخ مفيد (ره) عالم بزرگوار جهان تشيع به نقل از شخصي به نام «على بن خالد» مينويسد: من در شهر «عسكر»[2] بودم كه شنيدم مردى از اهل شام را كه ادعاى نبوت كرده در آنجا به كنده و زنجير آويخته و محبوس نموده اند. من براى آنكه از اين پيغمبر جديد ديدن كرده باشم به زندان رفته و به هر وسيله بود از زندانبانان تقاضاى ملاقات نامبرده را كرده بالاخره موفق شدم وارد زندان شوم. او مردى خردمند و مطلع به نظرم آمد لذا از او پرسيدم: اى مرد قصه تو چيست و چه كردى كه به اين بلا مبتلا شدى؟
پاسخ داد: من از مردم شامم و در محلى كه مشهور است (به اينكه هنگام انتقال اسرا به شام) سر مطهر حضرت امام حسين عليه السلام را در آنجا آويخته بودند، به عبادت مشغول بودم.
طبق عادت هميشگي، شبي در محراب عبادت به ياد خدا مشغول بودم كه مردى را در برابر خود ديدم. به وى متوجه شدم. او نيز به من امر كرد از جا حركت كنم. لذا از جاي برخاسته و اندكي همراه او رفتم. ناگاه خود را در مسجد كوفه ديدم.
از من پرسيد اين مسجد را مى شناسى؟
گفتم آرى اين مسجد كوفه است. گفت: نماز بخوان من با او به نماز خواندن مشغول شدم.
سپس از آنجا خارج شد. من هم همراه او خارج شدم. اندكى راه رفت ديدم در مسجد رسول اكرم هستيم سلام به رسول خدا داده نماز گزارده، من هم همراه او نماز خواندم.
بيرون آمده پس از مقدارى راه به مكه مكرمه وارد شديم طواف كردم،
از مكه بيرون آمديم. اندكي نگذشت كه خود را در محلى يافتم كه در آنجا به عبادت مشغول بودم و آن شخص از چشم من ناپديد شد. يك سال از اين پيشآمد بي سابقه گذشت متحير و سرگردان بودم سال بعد همان شخص را زيارت كرده از ديدارش شادمان شده باز مرا مانند سال گذشته دعوت كرد. امرش را اجابت نمودم. همانند سال قبل مكان هاي متبرك را رفته و در آخر به زيارت مرقد مطهر حضرت رسول و خانه خدا مشرف شدم. در بازگشت وقتي وارد شام شديم و او خواست از من جدا شود عرض كردم سوگند به كسى كه چنين نيروى با عظمتي را به تو داده است، خود را به من معرفى فرما. او پاسخ داد: من «محمد بن على بن موسى بن جعفر» هستم.
پس از آن با برخى از افراد كه ملاقات مي كردم مشاهده خود را حكايت مي نمودم.
اين پيشآمد بي سابقه به گوش «محمد بن عبد الملك زيات» رسيد. او نيز مرا طلبيد. چون نزد او حاضر شدم مرا در بند كرد و به عراق فرستاد و چنانچه مى بينى هم اكنون در زندانم و به من نسبت مي دهند كه تو ادعاى نبوت كرده اي.
من پيشنهاد كردم: اجازه مي دهى قضيه تو را به محمد زيات اطلاع دهم؟
گفت آرى.
من قصه او را كه مدعى نبوت نيست بلكه جرياناتي براى او پيش آمده و دامنش از لوث اين نسبت پاك است را به محمد زيات نوشتم. محمد در پشت نامه من نوشته بود به نامبرده بگو كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برده و از مكه به شام آورده همان كس هم بيايد و او را از زندان رها كند.
اين نامه كه به من رسيد بسيار اندوهناك شده و دلم به حال او سوخت و چاره اي براي رهايي او نيافتم. فردا بامداد به زندان رفتم تا از وى احوال پرسيده و دلجوئى كرده و او را به صبر و شكيبائى توصيه نمايم كه ديدم لشكريان و پاسبانان و رئيس زندان و عده ديگر از مردم مضطرب و پريشان خاطرند سبب اضطراب شان را پرسيدم، گفتند: مرد زندانى كه ادعاى نبوت مي كرده شب گذشته از زندان فرار كرده، ما نمي دانيم به زمين فرو رفته يا پرندگان آسمان او را ربوده اند.
لازم به ذكر است كه راوي اين ماجرا يعني «على بن خالد» تا پيش از مشاهده اين امر، زيدى مسلك بود اما پس از مشاهده اين ماجرا و آزاد شدن شخص محبوس با عنايت حضرت جواد عليه السلام از زندان، اعتقاد به امامت آن جناب پيدا كرد و در اين عقيده راسخ قدم گرديد.[3]
كرامت سوم
يكي از اهالي شهر مدينه به نقل از شخصي به نام مطرفى نقل كرده: امام رضا عليه السلام (در طوس يعني شهر مشهد كنوني) درگذشت (و خبر آن در مدينه به ما رسيد. اين در حالي بود كه آن حضرت) 4 هزار درهم به من بدهكار بود،
در دلم با خود گفتم: پولم از بين رفت،
مدت كوتاهي نگذشته بود كه امام جواد عليه السلام برايم پيغام فرستاد كه فردا نزد من بيا و سنگ و ترازو با خود بياور. فردا خدمتش رفتم، فرمود: ابو الحسن درگذشت و تو از او 4 هزار درهم طلبدارى؟ گفتم: آرى، جانمازى را كه زير پايش بود بلند كرد، زيرش دينار بسيارى بود آنها را به من داد (تا با ترازو وزن كنم و برابر 4 هزار درهم خود را بردارم).[4]
كرامت چهارم
از شخصي به نام محمد بن سنان نقل شده: خدمت امام على النقى عليه السلام رسيدم، فرمود: اى محمد! براى «خاندان فرج» پيش آمدى شده است؟ گفتم: آرى، عمر (بن فرج كه والى مدينه بود) وفات كرد، حضرت فرمود، الحمد لله و تا 24 بار شمردم (كه اين جمله را تكرار كرد) عرض كردم: آقاى من اگر مي دانستم اين خبر شما را مسرور مي كند، پا برهنه و دوان دوان خدمت شما مى آمدم.
فرمود: اى محمد! مگر نمي دانى بين او- كه خدايش لعنت كند- و پدرم محمد بن على چه اتفاقي افتاده و او به پدرم چه گفته است؟
عرض كردم: نه،
فرمود: در باره موضوعى پدرم با او سخن مى گفت، او در جواب گفت: به گمانم تو مستى، پدرم فرمود: خدايا اگر تو ميدانى كه من امروز را براى رضاى تو روزه داشتم، مزه غارت شدن و خوارى اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند كه پس از چند روز پولها و دارائيش غارت شد و سپس او را به اسيرى گرفتند و اينك هم مرده است،- خدايش رحمت نكند- خدا از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش ميگيرد.[5]
كرامت پنجم
داود بن قاسم جعفرى ميگويد: خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم و سه نامه همراه خود آورده بودم كه نشاني و نام نويسنده روي آن نبود لذا بر من مشتبه شده بودند، و اندوهگين بودم، حضرت يكى از آنها را برداشت و فرمود: صاحب اين نامه زياد بن شبيب است، دومى را برداشت و فرمود: اين نامه فلانى است، من مات و مبهوت شدم حضرت لبخندى زد.
و نيز 300 دينار به من داد و امر فرمود كه آن را به يكى از پسر عموهايش بدهم و فرمود: وقتي دينارها را به او دادي به تو خواهد گفت: مرا به پيشهورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم. وقتي چنين چيزي از تو خواست، درخواستش را بپذير و او را راهنمائى كن.
داود مي گويد: من دينارها را نزد او بردم، به من گفت: اى ابا هاشم! آيا مرا به پيشه ورى راهنمائى مي كني تا با اين پول از او كالائى بخرم؟
گفتم: آرى ميكنم.
وي همچنين نقل مي كند كه روزي ساربانى از من تقاضا كرده بود به آن حضرت بگويم او را نزد خود به كارى بگمارد، من خدمتش رفتم تا در اينباره با حضرت سخن گويم، ديدم غذا مي خورد و جماعتى نزدش هستند لذا براى من ممكن نشد با او سخن بگويم.
حضرت فرمود: اى ابا هاشم! بيا بخور و پيشم غذا نهاد، آنگاه بدون آنكه من درخواست آن ساربان را مطرح كنم رو به غلام خود كرده و فرمود: اى غلام آن ساربانى كه ابو هاشم آورده ببين و او را (براى كارها) پيش خود نگاه دار.[6]
كرامت ششم
مرحوم كليني به نقل از شخصي به نام «على بن حكم» مي نويسد: دعبل بن على (خزاعى شاعر و مداح معروف، در طوس) خدمت امام رضا عليه السلام رسيد حضرت دستور داد به او چيزى (صله و عطائى) دهند، او گرفت ولى حمد خدا نكرد، امام به او فرمود: چرا حمد خدا نكردى؟
دعبل ميگويد: سپس (در مدينه) خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم (در حالي كه از اين ماجرا چيزي به امام جواد عليه السلام نگفته بودم). آن حضرت نيز دستور داد به من عطائى دهند، (پس گرفتن هديه) گفتم: الحمد لله.
حضرت فرمود: اكنون ادب شدى (يعنى از تذكرى كه پدرم به تو داد).[7]
كرامت هفتم
انديشمند بزرگ شيعه مرحوم قطب راوندي مي نويسد: عده اى از شيعيان رى، خدمت امام جواد- عليه السّلام- رسيدند تا سوالاتي را كه داشتند از ايشان بپرسند. در اين ميان مرد زيدى مذهب نيز خود را با آنان همراه نمود (با اين تصور كه امام جواد از كجا مي فهمد كه او زيدي مذهب است).
(زماني كه حضرت خواست به سوالات پاسخ دهد ابتدا) به غلامش فرمود: دست اين مرد را بگير و از اينجا بيرون كن و غلام، او را بيرون كرد.
مرد زيدى (با ديدن اين واقعه متنبه شده و شهادت به امامت آن حضرت داده و) گفت: «اشهد ان لا اله الّا اللَّه و انّ محمّدا رسول اللَّه و انّك حجّة اللَّه»[8]
كرامت هشتم
قطب راوندي به نقل از «امية بن على قيسى» مى نويسد: من و حماد بن عيسى، در شهر مدينه براي خداحافظي خدمت امام جواد- عليه السّلام- رسيديم. حضرت به ما فرمود:
امروز نرويد و تا فردا بمانيد.
وقتى كه از نزد آن حضرت بيرون آمديم، حمّاد گفت: بارهاى من رفته است و من نيز بايد بروم، ولى من گفتم نمى روم و مى مانم. و حمّاد رفت و آن شب سيل آمد و او در آن غرق شد و قبر او نيز در همان سيلگاه واقع شد.[9]
كرامت نهم
از شخصي به نام «ابن ارومه» روايت شده كه: معتصم عده اى از وزيرانش را خواست و گفت: نامهاى به نام محمّد تقى- عليه السّلام- بنويسيد كه مفاد آن در بر دارنده كلماتي باشد كه نشان دهد او قصد شورش بر عليه ما را دارد. آن گاه من او را احضار مي كنم و شما گواهى بدهيد كه اين نامه ها را او نوشته است!
سپس معتصم آن حضرت را خواست و گفت: تو تصميم داشتى بر عليه من خروج كنى؟!
حضرت فرمود: به خدا سوگند! من هيچ يك از كارهايي كه به من نسبت داده شده را انجام نداده ام.
معتصم گفت: فلانى و فلانى و فلانى شاهد هستند! و آنها حاضر شدند و گفتند: بلى ما اين نامه را از يكى از غلامان تو گرفته ايم!!
راوى مى گويد: ما در ايوانى نشسته بوديم كه حضرت دستش را بلند كرد و فرمود: خدايا! اگر اينها به من دروغ مى گويند، آنان را شامل عذاب و قهر خود گردان.
راوى گويد: ناگهان ديديم كه ايوان حركت كرد و جلو و عقب رفت و هر كس مي خواست برخيزد (و فرار كند)، مي افتاد.
معتصم گفت: اى فرزند رسول خدا! من از كارم توبه كردم، دعا كن كه ايوان آرام بگيرد!
حضرت فرمود: خدايا! آرامش كن و تو مى دانى كه آنها دشمنان تو و دشمنان من هستند. پس ايوان، آرام گرفت.[10]
پي نوشت: --------------
[1] . كليني، الاصول من الكافي (تهران، اسلاميه، 1362ش، چ دوم)، ج1، ص497.
[2] . در كتاب قاموس واژه عسكر به چندين نقطه در جهان اطلاق شده است كه از آن جمله ميتوان به اين موارد اشاره نمود:
الف: نام محله در نيشابور
ب: نام محله اي در مصر بوده و بزرگاني چون محمد بن على و حسن بن رشيق از اين محله بوده اند.
پ: نام محله اي است در رمله و بصره
ت: نام شهري است در خوزستان و حسين بن عبد اللَّه و حسن بن عبد اللَّه كه از ادباء عصر بوده از آنجا هستند
ث: محلى است در نابلس (اسپانياي امروزي)
ج: شهركى است در مصر
چ: نام ديگر شهر سامراست كه آنجا را معتصم بنا كرده و لشكرش را به آنجا برد. امام ابو الحسن على الهادى و فرزندش حسن بن علي العسكري بدان جا منسوبند.
[3] . شيخ مفيد، الارشاد (قم، كنگره شيخ مفيد، 1413ق، چ اول) ج2، ص289-290.
[4] . كليني، الاصول من الكافي (تهران، اسلاميه، 1362ش، چ دوم)، ج1، ص497.
[5] . كليني، الاصول من الكافي (تهران، اسلاميه، 1362ش، چ دوم)، ج1، ص496.
[6] . شيخ مفيد، الارشاد (قم، كنگره شيخ مفيد، 1413ق، چ اول) ج2، ص293-294.
[7] . كليني، الاصول من الكافي (تهران، اسلاميه، 1362ش، چ دوم)، ج1، ص496
[8] . قطب راوندي، الخرائج و الجرائح، قم، مدرسه امام مهدي عج، 1409ق، ج2، ص669.
[9] . قطب راوندي، الخرائج و الجرائح، قم، مدرسه امام مهدي عج، 1409ق، ج2، ص667.
[10] . قطب راوندي، الخرائج و الجرائح، قم، مدرسه امام مهدي عج، 1409ق، ج2، ص670-671.