اي اهل كوفه رحمي اين طفل جان ندارد
خواهد كه آب گويد اما زبان ندارد
ديشب به گاهواره تا صبح دست و پا زد
امروز روي دستم ديگر توان ندارد
هنگام گريه كوشد تا اشك خود نوشد
اشكي كه تر كند لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاييز لب چو دو چوبه خشك
اين غنچه بهاري غير از خزان ندارد
اي حرمله مكش تير يكسو فكن كمان را
يك برگ گل كه تاب تيرو كمان ندارد
شمشير اوست آهش،فرياد او تلظي
جانش به لب رسيده تاب بيان ندارد
رحمي اگر كه داريد يك قطره آب آريد
بر كودكي كه در تن جز نيمه جان ندارد
با من اگر بجنگيد تا كشتنم بجنگيد
اين شيره خواره بر كف تيغ و ستان ندارد
مادر نشسته تنها در خيمه بين زنها
جز اشك خجلت خود آب روان ندارد
تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن
جز شانه امامش ديگر مكان ندارد