سفر اكتشافي براي يافتن سد يأجوج و مأجوج
در قرون نخستين اسلامي منابع مورد اعتماد براي نگارش مطالب مرتبط با جغرافيا عبارت بودند از:
كتابهايي كه از ساير ملل به دست جغرافي دانان رسيده بود،
سفرهاي خود آنان،
منقولات بازرگانان يا فرستادگان سياسي
سفرنامه هاي افرادي كه به طور حرفه اي به امر سفرنامه نويسي اشتغال داشتند.
گذشتگان ما به خوبي آگاه بودند كه براي دستيابي به اطلاعات دقيق، نياز به «مشاهده» و ثبت گزارش هايي هستند كه از مسافران يا ساكنان آن بلاد بدست مي آورند. اين در باره سرزمين هاي عادي، مي توانست امري عادي باشد، اما در باره سرزمين هاي مقدس، مناطقي كه نامشان در اسطوره ها آمده بود، و آنچه كه از آنها با عنوان عجايب البلدان نقل مي شد، منبع آنان مي توانست اخبار و احاديث، متون مقدس اهل كتاب، و همين طور اسطوره هايي باشد كه در ميان ملت ها در باره برخي از اين اماكن وجود داشت.
در باره برخي از منابع نيز، تركيبي از اين دو منبع مورد استفاده قرار مي گرفت. يعني جغرافي دان، بخشي را از منابع تجربي و بخشي را از منابع ديني، شبه ديني، و اسطوره اي بر آنها مي افزود. براي مثال در باره كوه دماوند يا به قول قدما، «دنباوند» ، چنين وضعيتي بود. برخي از درياها يا رودها يا مناطق كه به نوعي تقدس مذهبي داشتند، همين حالت تركيبي وجود داشت..
اما در باره مشاهدات افراد و اين كه چه مقدار از آنها داستاني و حكايت وار است و چه مقدار واقعي، طبيعي است كه آن گزارش ها را تركيبي از شنيدههاي محلي آنان به علاوه مشاهدات خودشان بدانيم در اين باره، اين كه مطالب مستندي به نقل از آنها باشد، و سند مطالب ذكر شود، به ندرت در آثار جغرافي قديم اطلاعاتي به دست مي آوريم. اما برخي از اين جغرافي دانان، مانند مقدسي، خود عزم سفر مي كردند و مستقيم اطلاعات را ثبت مي كردند. در اين باره، طبيعي است كه يادداشت هاي برگرفته از مشاهدات خود آنها بيشترين ارزش را دارد.
اين بحث را با اين هدف دنبال مي كنيم كه اطلاعات ارائه شده در متون جغرافيايي ما، از نقطه نظر معرفتي، چه اندازه ارزش دارد؟
در اين باره بايد گفت، آثار موجود، مشحون از آگاهي هاي قابل توجهي است كه مي تواند، دانش جغرافيايي مسلمانان را در حد نسبتا مطلوبي نشان دهد، اما همواره بايد توجه داشت كه خلط ميان داستانها و مشاهدات، امري عادي بوده است.
در اين زمينه، بايد بين كارهاي مختلف كه توسط افراد متفاوت نوشته شده، فرق گذاشت. برخي از نويسندگان، در امر جغرافي نويسي، حرفه اي و دقيق هستند. آنان بر اصطلاحات تسلط داشته و وقتي در باره شهر يا راه يا كوه يا دريا سخن مي گويند، يك تصور نسبي جغرافيايي و مبتني بر نقشه دارند. اما برخي از آثار كه در اين حوزه وارد شده اند، مانند بسياري از تواريخ محلي، به طور معمول، دانش جغرافي به عنوان يك رشته علمي، در ذهن نويسنده نبوده اما تلاش كرده است تا (براي نمونه) در باره شهر خود، از زاويه مورد علاقه اش، اطلاعاتي در اختيار خواننده بگذارد.
بسياري از كتابهايي كه در فضائل اين شهر و آن شهر نوشته شده، داده هايي دارد كه نمي تواند از نظر علمي مورد تأييد قرار گيرد، اما هميشه مشتمل بر اطلاعاتي است كه بايد در كل مورد استفاده قرار گيرد.
سد يأجوج و مأجوج و ارتباط آن دو با مسائل آخر الزماني
در اين ميان، اطلاعات مربوط به اماكني كه در قرآن يا احاديث به آنها اشاره شده، از ويژگي خاصي برخوردار است. باغ ارم، ارض المقدسه، سد يأجوج و مأجوج و بسياري از اماكني كه در متون ديني در باره آنها سخن گفته شده، مورد توجه خاص اين قبيل نويسندگان است.
در اين زمينه، حتي جغرافي دانان حرفه اي هم علاقه مند هستند مطالبي گردآوري كرده و توضيحاتي ارائه دهند، زيرا مشتريان آنها طالب اين قبيل اطلاعات هستند. اينجاست كه پاي منابع تازه اي به ميان مي آيد، منابعي كه براي رفع عطش خوانندگان مذهبي بسيار اهميت مي يابند.
مي دانيم كه اين قبيل مراكز جغرافيايي، به نوعي در ارتباط با تحولات آخر الزماني نيز اهميت دارند و بنابراين هر مسلماني علاقه مند است تا دريابد چه اتفاقي در آن روزگار خواهد افتاد و آيا به او و جايگاهي كه او در آن قرار دارد، مربوط مي شود يا خير.
براي مثال اين كه دجال از كدام شهر مثلا اصفهان يا نقطه ديگري برخواهد خواست، نكته اي است كه به نوعي به جغرافيا مربوط مي شود. همين طور بحث اشراط الساعه و اتفاقات قبل از وقوع قيامت نيز همين اهميت را در ارتباط با برخي از مناطق دارد.
به عنوان نمونه به روايت زير كه بر گرفته از متون كهن است، توجه فرماييد:
و بدان كه برّاء بن عازب و حذيفة بن اسيد گفتند: ما اندر باب قيامت مذاكرت همي كرديم، پيغمبر- صلّي اللّه عليه و سلّم- پديد آمد، گفت چه همي گوييد؟ گفتيم كه مذاكرات همي كنيم اندر باب قيامت. پيغامبر- صلّي اللّه عليه- گفت كه قيامت برنخيزد تا انگاه كه ببينند از پيش آن ده نشان: دخان، و دابّة الأرض، و خسفي به مشرق، و خسفي به مغرب، و خسفي به جزيره عرب، و دجّال، و يأجوج و مأجوج، و آتشي كه بيرون آيد از زبر عدن، و فرو آمدن عيسي- عليه السّلام- و برآمدن آفتاب از مغرب.[1]
نكته ديگري كه مورد توجه جغرافي دانان آن زمان بود، اين بود كه «مطلع الشمس» كجاست؟ بحث در اينجا در باره تعريف مشرق بود. در اين زمينه، و براي روشن شدن اين تعبير هم داستانهايي كه به نوعي گزارش جغرافيايي بود در منابع وارد شده بود. البته نه لزوما منابع جغرافيايي بلكه گاه تفسيري و به مناسبت اين كه مردم در جستجوي تفسيري براي اين قبيل تعابير هم بودند. در همين جا، روايتي كه نوعي «گزارش جغرافيايي» در ارتباط با مفهوم مشرق و سد ياجوج و ماجوج است، نقل شده كه جالب است:
«عمرو بن مالك گويد كه مردي به سمرقند خلقي گرد وي برآمده بودند، گفت: ميرفتم تا از چين درگذشتم، آنگاه از خبر آن گروه بپرسيدم كه آفتاب برآيد بر ايشان گفتند: ميان تو و ايشان شبانهروزي است مردي را به مزد گرفتم تا مرا به آنجا برد، گروهاني ديدم كه يك گوش خويش فرش خويش ساخته بودند و بر آن مينشستند و ديگر به جاي جامه ميپوشيدند، و يار من كه با من بود زبان ايشان دانستي، ايشان را گفت: ما آمديم تا بنگريم كه آفتاب چون بر ميآيد، و بامدادان بود كه ما آنجا رسيديم و درين بوديم كه بانگي شنيديم چون صلصله، از هش برفتيم و بيفتاديم، چون به هش بازآمديم ايشان را ديدم كه مرا به روغن ميماليدند كه ايشان را بود، نگاه كردم كه آفتاب پديد آمد بر آب، چون زيبي كه بر آب افتد. و كناره آسمان بر آن آب پيوسته بود چنان كه كناره خيمهاي به زمين افتد، آنگاه آفتاب ميل كرد و به بالاي آن برآمد چون آفتاب در آن پيوست مرا و يار مرا در سرداب بردند آنگاه كه روز بالا گرفت، بيرون آمدند و ماهي صيد ميكردند و در آفتاب همي افكندند تا همي پخت. چون ذو القرنين مشرق بديد، خواست كه آن قوم را كه زير قطب شمالي باشند به نزديك يأجوج و مأجوج ببيند».[2]
در برخي از نقلها، ماجراي خروج ياجوج و ماجوج از جمله شرطهاي بر پا شدن قيامت دانسته شده است: «كلبي گويد كه سد در ناحيت بنات النّعش است. آنگه از پس ياد كردن ذو القرنين و قصّه يأجوج و مأجوج، حال قيامت ياد كرد از بهر آن كه بيرون آمدن يأجوج و مأجوج از اشراط قيامت است».[3] بدين ترتيب آنها در جايي، مثلا يكي از آسمانها، هستند تا دوباره به زمين بيايند و مشكلي ايجاد كنند.
البته اين تنها تعبير «مشرق» در قرآن نيست كه در اينجا به مناسبت داستان ياجوج و ماجوج اسير تأويلات و تفسيرهاي شگفت قرار گرفته است، بلكه از همين جمله است تفسير «العالمين» در «رب العالمين» كه اظهارات جغرافيايي شگفت كه در حكم «عالم پيمايي» دارد براي آن بيان شده است. براي نمونه: «گروهي از علما گفتهاند كه خداي عز و جل را سيصد و شصت هزار عالم است، اندرين هفت آسمان و هفت زمين و هفت دريا. و هر عالمي چنانست كه به يك ديگر نماند و اين هر جنسي از آفريدگان عالمياند، و اين فرشتگان هر عالمي گروهياند. پس از اين سيصد و شصت هزار عالم اول باري، بزرگترين عالمي اين هفت آسمانست و آنچه بدين هفت آسمان اندر است، و آن گه اين هفت زمين و آنچه بدين هفت زمين اندر است، و آن گه اين هفت دريا و آنچه بدين هفت دريا اندر است از عجايبهاي گوناگون. و چون اين همه بشماري و بحساب اندر آري آن گه سيصد و شصت هزار برآيد. و گروهي از علما گفتهاند كه اين عالمها هجده هزار عالم است، و ازين جمله، چهار هزار و پانصد عالم بجانب مشرق است و چهار هزار و پانصد عالم بجانب مغرب است، و چهار هزار و پانصد عالم بحدّ شمالست، و چهار هزار و پانصد عالم بحدّ جنوبست. اين هجده هزار عالم است. و ياجوج و ماجوج از جمله هجده هزار است.[4]
ماجراي ياجوج و ماجوج به «معراج» هم ارتباط دارد، چه آن جا هم «عالمي» است ويژه و جغرافيايي است وسيع كه چيزهاي عجيبي در آن وجود دارد. در اين تفسير، گويي اين دو، در آنجا يعني آسمانها مانده اند تا در وقت رستاخيز بيايند: پس جبريل مرا سوي ياجوج و ماجوج برد و من دين خويش بر ايشان عرضه كردم و نپذيرفتند. و اين ياجوج و ماجوج و تارس و تافيل و مالوق و ماسوخ همه اهل دوزخاند. و اين ياجوج و ماجوج چون رستاخيز نزديك باشد ايشان بيرون آيند.»[5] در آنجا جزئياتي هم در باره قيافه آنها آمده است.
ماجراي رستاخيز يعني قيامت يك وجه قصه است و وجه ديگر بازگشت حضرت عيسي (عليهالسلام) و حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه) است كه باز اين دو نفر در آن وقت هم به فاصله نزديك باز خواهند گشت. در واقع، در فتنه آخر الزمان دست همه اينها در كار است: «و از پيغامبر عليه السّلام پرسيدند از ياجوج و ماجوج و فتنه ايشان. گفت: ايشان بآخر زمان بيرون آيند. و ميان ياجوج و ماجوج و بيرون آمدن مهدي و فرو آمدن عيسي عليه السّلام از آسمان، ميان اين چهار، بس چيزي نباشد. و ايشان همه به يك سال اندر بيرون آيند، و همه به يك سال نيز هلاك گردند. و محمّد بن جرير طّبري چنين گويد كه: من بكتاب «فتن» اندر، چنين ديدم كه اين چهار علامت كه ياد كرديم در آخر زمان پيدا آيد، اين همه چون سال از چهار صد اندر گذرد از هجرت، و ايشان از هر جاي پيدا آيند. چنان كه گفت عزّ و جلّ: وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ. پس آن گاه از پس ايشان مهدي بيرون آيد. و مهدي خليفت عيسي باشد. و عيسي از آسمان به زمين آيد، و همه زمين پر فتنه بيند از دجّال و از دست ياجوج و ماجوج. پس مهدي را خليفت كند، تا مهدي بيايد و اين جهان را از فتنه پاك كند، از دجّال و تبع او و ياجوج و ماجوج، و ايشان را به دريا غرقه كند. پس آن گه جهان به عدل و صلاح بازآيد. و آن گه بسيار نماند تا صور بدمند و رستخيز برخيزد. و اين حديث محمّد بن جرير از كتاب «فتن» بيرون آوردست».[6]
و در جاي ديگر گويد: «اندر كتاب فتن چنين يافتيم كه رستاخيز را چهار علامت است كه همه به نزديك ديگر پديد آيد: يكي اين ياجوج و ماجوج است كه بيرون آيند، و دوم دجّالست كه بيرون آيد، و سوم مهدي است كه بيرون آيد، و چهارم عيسي بن مريم است كه از آسمان فرو آيد.[7]
بدين ترتيب، يك بحث جاي اوليه ياجوج و ماجوج است كه مربوط به سد اسكندر يا ذوالقرنين مي شود و علي القاعده جايي در روي همين زمين خاكي است و بحث بعدي مربوط به اقامت آنها در جايي است كه بايد قبل از ظهور عيسي يا مهدي (ع) و نيز اندكي پيش از رستاخيز در آن مكان دوباره ظاهر شوند.
بحث ما در باره خود ياجوج و ماجوج و اين كه از چه جنسي هستند و چگونه مي زيسته اند، نيست، بلكه بحث از جغرافيايي است كه براي سد مربوط به آنها بيان شده است. در اين باره نيز، هدف ما تعيين اين محل نيست، بلكه نوع نگاه تجربي مسلمانان در حوزه دانش جغرافيا و تلاش آنان براي كشف اين نقطه است.
در واقع، بيشتر جغرافي دانان براي سد يأجوج و مأجوج توضيحات ويژه دارند و تلاش كرده اند تا به دليل توجهي كه مسلمانان به اين مسأله به لحاظ قرآني دارند، توضيحاتي ارائه دهند. اين منطقه نيز مانند برخي ديگر از مناطق مورد اشاره قرآن، كه از آن جمله جايگاه برخي از اقوام نابود شده است، از نظر جغرافيايي دقيقا مشخص نبوده است. با توجه به اين نياز، كساني تلاش كرده اند از هر «منبعي» شده، اطلاعاتي را گردآوري كنند.
داستان ما از لحاظ معرفتي مربوط به گزارش يك سفر است، گزارشي كه به صورت هدف مند براي بدست آوردن شناخت نسبت به سد به انجام رسيده است. به عبارت ديگر، يك كار هدفمند از طرف حكومت براي شناخت وضعيت سد ذوالقرنين، كاري كه واثق عباسي (227 ـ 232) آن را انجام داد و يك مترجم حرفه اي كه به عنوان سلام ترجمان شهرت داشت، براي اين كار برگزيد.
داستان از اين قرار است كه واثق خواب مي بيند كه سد ذوالقرنين شكافته و سيل جاري شده است. براي اين كه از نگراني بيرون بيايد، تصميم مي گيرد هيئتي را براي بررسي موقعيت جغرافيايي سد اعزام كند. اين هيئت مسير طولاني را طي كرده و سپس يك گزارش در باره منطقه اي كه به تصور او سد ذوالقرنين در آنجا بوده، نوشته است.
آنچه در اين جا اهميت دارد اين است كه ميتوان از اين سفر، اگر اتفاق افتاده باشد، به عنوان يكي از نخستين سفرهاي تحقيقاتي ياد كرد.
سفر اكتشافي سلام ترجمان در عهد واثق عباسي به دربند آذربايجان
مسير حركت سلام ترجمان از سامرا به سمت دربند در آذربايجان است او در مسير بازگشت، از شمال درياي خزر به سمرقند و سپس به نيشابور رفته و از آنجا به سامر باز ميگردد.
نخستين جغرافي داني كه اين گزارش را آورده ابن خردادبه است كه در حوالي سال 280 تا 300 كتاب المسالك و الممالك خويش را نگاشته است. در واقع، پيش از او اشاره اي به اين واقعه وجود ندارد. او داستان را هم به صورت شفاهي از سلام ترجمان شنيده و هم آن را با متن مكتوب گزارشي كه وي نوشته بوده، تطبيق داده است. بنابراين صورت واقعه، طبيعي است، هرچند ممكن است بسياري از اظهارات، خيالي و از قول ساكنان آن نواحي و متكي به داستانهاي قديمي باشد.
نخستين عبارت ابن خرداد به اين است:
صفة سدّ ياجوج و ماجوج: فحدّثني سلّام التّرجمان ان الواثق بالله لمّا رأي في منامه كأنّ السّدّ الذي بناه ذو القرنين بيننا و بين ياجوج و ماجوج قد انفتح فطلب رجلا يخرجه الي الموضع فيستخبر خبره فقال أشناس ما هاهنا احد يصلح الّا سلّام الترجمان و كان يتكلّم بثلثين لسانا، قال فدعا بي الواثق و قال اريد ان تخرج الي السدّ حتّي تعاينه و تجيئني بخبره و ضمّ الي خمسين رجلا شباب اقوياء و وصلني بخمسة آلاف دينار و اعطاني ديتي عشرة آلاف درهم و امر فأعطي كلّ رجل من الخمسين الف درهم و رزق سنة و....
اما متن كامل گزارش فارسي به نقل از ترجمه كتاب ابن خردادبه چنين است: «برايم تعريف كرد: الواثق بالله در خواب ديد كه سدي كه ذوالقرنين ميان ما و ياجوج و مأجوج بنا نهاده، شكاف برداشته است، كسي را خواست تا به آن موضع رفته و از وضع آن خبر گيرد، لذا أشناس گفت: كسي در اين جمع از سلام ترجمان كه به سي زبان تكلم ميكند شايستهتر نيست، گفت: واثق مرا خواست و فرمود تا از آن موضع بازديد كرده، خبر آن را برايش بياورم. پنجاه تن از مردان جوان قوي هيكل را همراهم كرد و پنج هزار دينار داد و ديهام را به مقدار ده هزار درهم پرداخت كرد. همچنين دستور داد تا به هر يك از آن پنجاه تن با هزار درهم و آذوقه يك سال را پرداخت نمايند و امر كرد كه براي مردان لبادههائي آماده كنند و پوستينهائي بر تنشان بپوشانند، و براي آنان لباسهائي از پوست خز و زينهاي چوبين فراهم ساختند و دويست قاطر براي حمل آذوقه و آب همراهان گسيل داشتند. از سرمنرأي با نامهاي از واثق بالله خطاب به اسحاق بن اسماعيل والي ارمنستان كه مركزش تفليس است، حركت كرديم، در اين نامه وي را به مساعدت ما فراخوانده بود. اسحاق به صاحب السرير سفارش كرد و صاحب السرير به پادشاه «لان» نامه نوشت تا ما را ياري كند؛ و شاه لان به «فيلان شاه» سفارش نوشت، و فيلان شاه به «طرخان» شاه خزر نوشت و ما يك روز و يك شب نزد شاه خزر مانديم، تا آنكه پنج تن راهنما را همراهمان ساخت. با آنان بيست و شش روز راه سپرديم تا به سرزمين سياه و بدبويي درآمديم، از پيش با خود سركه داشتيم كه آن را بو ميكرديم تا از بوي بدي كه در آن سرزمين بود، آزرده نشويم. در آنجا ده روز راه پيموديم تا به شهرهاي ويراني رسيديم و سپس بيست روز راه پيموديم. از اوضاع آن شهرها پرسوجو كرديم، به ما خبر دادند كه شهرها محل آمد و رفت يأجوج و مأجوج بوده و توسط آنان ويران گشته است. سپس به دژهائي در نزديكي كوه كه در بخشهائي از آن سد قرار دارد رسيديم. اهل دژها به عربي و فارسي سخن ميگفتند، و مسلمان بوده، قرآن ميخواندند و داراي مكتبخانه و مسجد بودند. از مبدأ ما پرسيدند، به آنان خبر داديم كه سفيران امير مؤمنان هستيم، با شگفتي به ما نظر كرده، پرسيدند:
امير مؤمنان! گفتيم: آري! گفتند: پير است يا جوان. گفتيم: جوان است! بر شگفتي ايشان افزوده شد و پرسيدند: كجاست! پاسخ داديم كه در عراق و در شهري كه به آن سرمنرأي گويند! گفتند: ما هرگز اين را نشنيدهايم. ميان هر يك از آن دژها يك يا دو فرسخ و اندي كمتر يا بيشتر فاصله بود. سپس به شهري رسيديم كه به آن ايكه گويند و مساحتش ده فرسخ و داراي درهاي آهنين بود كه از بالا باز ميشدند و در داخل شهر كشتزارها و آسيابهاي سنگي يافت ميشد و اين همان شهري است كه ذوالقرنين با نيروهايش در آن مستقر بود و فاصلهاش تا سد سه روز راه و در فاصله ميان آن تا سد دژها و روستاهاي بسياري قرار داشت تا آنكه روز سوم به سد رسيديم كه كوهي دايرهوار بود. گفتهاند كه ياجوج و مأجوج دو صنف بودند؛ يأجوج بلندتر از مأجوج و هر كدام از آنان بين يك ذراع تا يك ذراع و نيم كمتر و يا بيشتر بود. سپس به كوهي بلند رسيديم كه بر آن دژي قرار داشت و سدي كه ذوالقرنبين در گودالي ميان دو كوه بنا كرده بود؛ پهنايش دويست ذراع و بر سر راهي قرار داشت كه از خارج و به اطراف زمين متفرق ميشوند، لذا بن آن را به اندازه سي ذراع به پائين حفر كرده و آن را با آهن و برنز پر كرده بودند تا به سطح زمين برسند، آنگاه دو بازو به موازات كوه از دو سوي گودال كشانده بودند كه هر بازو بيست و پنج ذراع و ضخامتي معادل پنجاه ذراع داشت، ظاهرا از زير آن ده ذراع خارج از در، و تمام آن از خشتهاي آهنين با پوششي از برنز ساخته شده بود؛ اندازه هر خشت يك ذراع و نيم در ضخامت چهار انگشت. و چنگك آهنين در دو طرف بازوان به طول صد و بيست ذراع كه بر دو بازو قرار داشت، هر كدام به اندازه ده ذراع و در عرض پنج ذراع و بالاي چنگك؛ بناي آن با خشت آهنين و برنز تا بالاي كوه و ارتفاع آن تا جايي كه چشم كار ميكرد؛ و بناي بالاي چنگك در حدود شصت ذراع بود. و بر سر سد، كنگرههاي آهنيني تعبيه شده بود كه در اطراف هر كنگره دو شاخ قرار داشت و هر كدام به سوي ديگري متمايل بود؛ طول هر كنگره پنج ذراع در عرض چهار ذراع و بر آن ديوار هفتاد و سه كنگره وجود داشت و در آهنين دو لنگهاي آويزان بود؛ عرض هر لنگه پنجاه ذراع در ارتفاع پنجاه و هفت ذراع و ضخامت آن پنج ذراع، و استواري آن در لولايي به اندازه چنگك است. از در و از كوه بادي نميوزيد، گوئي اين گونه خلق شده و بر در، قفلي قرار داشت كه طول آن به هفت ذراع و قطر آن به يك بازو ميرسيد و قفل را دو مرد نميتوانستند برگيرند؛ و ارتفاع قفل از زمين بيست و پنج ذراع و بر روي قفل كلوني به اندازه پنج ذراع قرار داشت، بر آن كليدي آويزان بود كه طول آن به يك ذراع و نيم ميرسيد و داراي دوازده دندانه بود و هر دندانه به اندازه دسته هاونگ، و قطر كليد چهار وجب بود و به زنجيري آويخته و آن زنجير به در لحيم شده بود؛ طول آن هشت ذراع و قطرش چهار وجب؛ و حلقهاي كه در آن زنجير قرار داشت، همچون حلقه منجنيق بود و پاشنه در، ده ذراع در طول صد ذراع عرض داشت، آنچه زير دو بازوان و ظاهر آن بود به پنج ذراع ميرسيد؛ و اين ذراعها تماما ذراعهاي سياه باشد؛ با در دو دژ وجود داشت كه هر كدام از آنها دويست ذراع در صد ذراع بود و بر اين دو دژ دو درخت ديده ميشد و ميان آن دو چشمه آب شيريني روان بود؛ در يكي از دو دژ ابزارهاي بنايي، كه سد با آن ساخته شده بود و ديگهاي آهنين و بشقابهاي آهنين كه بر روي هر ديگدان (سه پايه) چهار ديگ، همچون ديگهاي صابون قرار داشت؛ و در آنجا باقيمانده خشتهاي آهني كه از شدت زنگ به هم چسبيده بودند، قرار داشت.
رئيس آن دژها هر روز دوشنبه و پنجشنبه سوار ميشد و ايشان همانگونه كه خلافت به ارث ميرسد، آن درها را به ارث ميبردند؛ وي سواره ميآمد و سه مرد همراه او كه هر كدام آهني حلقهوار بر گردن داشتند و كنار در نردباني قرار داشت و او به بالاترين پله نردبان ميرفت؛ در آغاز روز به قفل ضربهاي وارد ميكردند، از آن سر و صدايي به گوش ميرسيد، همچون سر و صداي كندوي زنبورها، پس از آن ساكت شده تا هنگام ظهر كه ضربه ديگري مينواختند و با دقت به صداي آن گوش ميسپردند و صداي آن در نوبت دوم بيشتر از بار اول بود. پس دوباره خاموش ميشدند تا هنگام عصر كه يك ضربه ديگر ميزدند، اين بار ضجه و ناله ميزدند، تا هنگام غروب آفتاب مينشستند و بعد ميرفتند. منظور از ضربه زدن به قفل آن بود تا كساني كه پشت در قرار داشتند بر وجود پاسداران و حافظان آن در آگاهي يابند و بدانند كه هستند نگاهباني كه از خدشه وارد شدن بر در مانع ميشوند؛ و در نزديكي اين موضع دژي بزرگ وجود داشت كه ده فرسخ بود و مساحتش به صد فرسخ ميرسيد. سلام گفت: لذا از اهل دژ كه همراه من بودند، سؤال كردم آيا تاكنون زياني به اين در وارد شده است؟ گفتند: هيچ خدشهاي بر آن وارد نيست، مگر اين شكاف، و شكاف همچون نخ باريكي بود؛ گفتم: آن شكاف براي در خطري دارد؟ گفتند: خير، اين در ضخامتش پنج ذراع به ذراع اسكندر است، كه هر ذراع و نيم سياه به اندازه يك ذراع اسكندر است؛ گفت: به در نزديك شدم و با تيغي محل شكاف را تراشيدم، به اندازه يك درهم تراشه آهن يا بيشتر در دستمال ريختم تا به واثق بالله نشان دهم؛ و بر لنگه در راست، در بالاي آن با آهن به زبان اول باب اليمن نوشته بود، «اگر وعده پروردگارم فرا رسد، آن را به ويرانهاي تبديل كند و وعده پروردگارم حق است».
بر اين بنا نظر كردم، اكثر نوشتهها با خطي زرد از مس و خطي سياه از آهن نوشته شده بود؛ و در كوه موضعي قرار داشت كه درها را در آنجا قالب ميريختند و موضع ديگري كه ديگها قرار داشت و در آنها برنزهاي مذاب را مخلوط ميكردند و موضعي كه در آن سرب و برنز را ذوب ميكردند، و ديگهائي شبيه به ديگ مسي و هر ديگ داراي سه حلقه كه در آن زنجيرها و قلابهائي بود كه با آن برنز را از بالاي ديوار به درون ديگ ميفرستادند؛ از آنان پرسيدم كه آيا كسي از يأجوج و مأجوج را ديدهايد، گفتند كه نوبتي عدهاي را بالاي كوه ديدند و باد سياه رنگي وزيدن گرفت و آنها را از بالا به پائين انداخت و اندازه هر مرد به اندازه يك وجب و نيم ديده ميشد؛ و كوه از بيرون نه دامنهاي داشت و نه بر آن درخت و كشتزاري يافت ميشد و نه چيزي ديگر، و آن كوه مسطح و قائم و هموار و سفيد بود.
هنگامي كه بازگشتيم دليلان ما را به سوي ناحيه خراسان رهنمون شدند كه پادشاه آن به نام «لب» بود؛ سپس از آن موضع خارج شده به موضع پادشاهي موسوم به طبانوين كه صاحب خراج بود رفته، در آنجا چند روزي مانديم، از آن موضع خارج شده و پس از هشت ماه به سمرقند درآمديم، به اسبيشاب رسيده، از رود بلخ گذشتيم، سپس به شرويسنه و بخارا و ترمذ رفتيم، آنگاه به نيشابور رسيديم؛ و از مرداني كه با ما بودند گروهي مردند و گروهي از آنان كه جان به در بردند بيمار شدند؛ بيست و دو مرد بودند. كساني كه مردند با پيراهنهايشان دفن شدند و هر كس بيمار شد، وي را در برخي از روستاها رها كرديم. در بازگشت نيز چهارده تن مردند، لذا وقتي به نيشابور وارد شديم، مجموعا چهارده نفر بوديم. اصحاب دژها به حد كفايت آذوقه و ديگر ما يحتاج را در اختيارمان قرار داده بودند؛ آنگاه نزد عبد الله بن طاهر رفتيم كه هشت هزار دينار به من بخشيد و به هر مردي كه با من بود پانصد درهم، و به سواران پنج درهم و به پيادگان سه درهم، براي هر روز تاري؛ و از قاطرهاي كه همراهمان بود، تنها بيست و سه رأس سالم ماندند؛ تا به سرمنرأي وارد شديم. بر واثق وارد شده، به شرح ماجرا پرداختم و آهني كه از در تراشيده بودم به او نشان دادم؛ خدا را سپاس گفت و امر كرد تا خيرات و صدقات دهند و به هر مردي از مردان كه همراهم بودند، هزار دينار بخشيد؛ مدت زماني كه به سد رفته و رسيده بوديم شانزده ماه و بازگشتمان دوازده ماه و چند روز طول كشيده بود. سلام ترجمان تمام اين خبرها را برايم گفت و از كتابي كه براي واثق بالله نوشته بود، بر من ديكته كرد.[8]
جمله اخير، تأكيدي است كه ابن خردادبه براي نشان دادن درستي گزارش اظهار كرده و مي گويد كه علاوه بر آن كه از نظر شفاهي مطلب را از سلام ترجمان شنيده، آن را با متن نوشته اي كه براي واثق نوشته بوده، تطبيق داده و در واقع، سلام، آن متن را بر ابن خردادبه خوانده است: « و كان وصولنا الي السدّ في ستّة عشر شهرا و رجعنا في اثني عشر شهرا و ايّام فحدّثني سلّام الترجمان بجملة هذا الخبر ثم املاه علي من كتاب كان كتبه للواثق بالله»[9]
منابع بعدي اين گزارش را از روي ابن خردادبه نوشته اند. اگر كتاب مسالك و ممالك در حوالي 280 تا 300 نوشته شده باشد، يكي از نخستين اشخاصي كه متن آن را از وي نقل كرده، ابن فقيه همداني (م 365) است كه عين متن عربي را نقل كرده است. پيداست كه به آن اعتماد كرده و آن را طبعا مهم تلقي مي كرده است.[10]
خبر سلام ترجمان در متون جغرافي كهن پس از ابن خردادبه
خبر ياد شده در اعلاق النفيسه ابن رسته (قرن سوم) به روايت از ابن خردادبه آمده است[11] اما عبارت او در اعتبار آن داستان قدري مبهم است. او ابتدا در صحت اين واقعه ترديد مي كند ولي بعدا مينويسد كه از نظر او اين واقعه درست است او در اين باره مي نويسد: «و كتبناه نحن لتقف علي ما فيه من التخليط و التزييد لان مثل هذا لا يقبل صحّته فوجدته موافقا. ... چنين سخناني البته مورد قبول نمي افتد و من او را با خود موافق يافتم.[12]
مقدسي (م 380) جغرافيدان ديگري است كه اين گزارش را باز از روي كتاب ابن خردادبه نقل كرده است: و يقع سدّ يأجوج و مأجوج من ورائها علي نحو من شهرين سد ذي القرنين قرأت في كتاب ابن خرداذبه و غيره في قصّة هذا السدّ علي نسق واحد و اللفظ و الاسناد لابن خرداذبه لانه كان وزير الخليفة و اقدر علي ودائع علوم خزانة أمير المؤمنين مع انه يقول حدّثني سلّام المترجم ان الواثق باللَّه لما رأي في المنام كأنّ السدّ الّذي بناه ذو القرنين بيننا و بين يأجوج و مأجوج مفتوح وجّهني و قال لي عاينه و جئني بخبره....[13]
اعزام محمد بن موسي خوارزمي براي كشف غار اصحاب كهف
جالب است كه درهمان ابتدا، از قول سلام ترجمان و دقيقا دنباله عبارت بالا آمده است: «و كان الواثق وجه محمد بن موسي الخوارزمي المنجم الي طرخان ملك الخزر».[14] اين جمله، به صورت يك جمله معترضه آمده و ربطي به خود ماجرا جز از اين جهت كه نشان دهد واثق تلاش مشابه ديگري براي نوعي ديگر از اطلاعات جغرافيايي كرده، ندارد. به هر روي داستان سلام در ادامه آمده اما بخش پاياني تلخيص شده است.[15]
گفتني است كه داستان اعزام محمد بن موسي خوارزمي را خود ابن خردادبه هم نقل كرده است. او مي نويسد: و كان الواثق بالله وجه محمد بن موسي المنجم الي بلاد الروم لينظر الي اصحاب الرقيم و كتب الي عظيم الروم بتوجيه من يوقفه عليهم. فحدثني محمد بن موسي ان عظيم الروم وجه معه من صاربه الي قرّه، ثم سار اربع مراحل، و اذا جبيل قطر اسفله اقل من الف ذراع و له سرب من وجه الارض ينفذ الي الموضع الذي فيه اصحاب الرقيم، (و ادامه ماجرا).[16] اگر اين ماجرا هم درست باشد پيداست كه واثق عباسي كه از پيروان مكتب معتزلي است، يك خط خاصي را دنبال مي كرده و گرچه ظاهر آن رنگ ديني داشته اما مي تواند يك حركت علمي مستقل در حوزه جغرافيا و اكتشافات جغرافيايي به حساب آيد. اين حكايت را مسعودي در «مروج الذهب» و نيز بيروني در كتابش به نام« الآثار الباقيه» آورده است.[17]
خبر سلام ترجمان در متون جغرافي پسين
محمد بن محمد ادريسي [18] با تأكيد بر اين كه اين مطلب را از كتاب ابن خردادبه گرفته (و در ضمن به كتاب جيهاني هم ارجاع داده است) مينويسد: «و أما ردم ياجوج و ماجوج فشيء قد نطقت الكتب به و توالي الأخبار عنه و من ذلك ما حكاه سّلام الترجمان أخبر عنه بذلك عبيد الله بن خرداذبه في كتابه و كذلك أخبر به أيضا أبو نصر الجيهاني فقالا....» [19]
البكري (م 487) هم در كتاب المسالك و الممالك خود حكايت سلام الترجمان را آورده و او را چنين معرفي كرده است كه «و كان هو الذي يترجم كتب الترك التي كانت ترد علي الواثق» .[20]
نكته شگفت در سخنان البكري اين است كه پيش از نقل گزارش سلام ترجمان، از قول ابن عفير مي گويد: معاويه بن ابي سفيان، 25 نفر را به سمت سد ياجوج و ماجوج فرستاده تا ببينند وضع آن چگونه است. وي در اين باره به پادشاه خزر نامه نوشت تا به آنان اجازه عبور دهد و هدايايي براي آنها فرستاد. آنان رفتند تا به دو كوه رسيدند....» اين گزارش پنج سطر است اما حكايت از آن دارد كه پيش از ماجراي سلام ترجمان، چنين حكايت مشابهي وجود داشته است. [21]
جغرافيدانان بعدي يكسره حكايت سلام ترجمان را آورده اند و اين نقل تا زمان ياقوت حموي ادامه دارد، هرچند وي آن را مختصر آورده و در پايان يك علامت سؤال هم در برابر اين گزارش مي آورد: «قد كتبت من خبر السد ما وجدته في الكتب و لست أقطع بصحة ما أوردته لاختلاف الروايات فيه و اللّه أعلم بصحته، و علي كل حال، فليس في صحة امر السد ريب و قد جاء ذكره في الكتاب العزيز» [22]
ايراد ياقوت به اختلافاتي است كه در جزئيات نقلها وجود دارد و بايد از اين جهت در شگفت بود كه به رغم آن كه منبع همه ابن خردادبه است، چرا اين اختلاف در نقل پديد آمده است. در اينجا بايد اعتراف كنيم كه ما دقيقا از اين اختلاف آگاه نيستيم و منهاي جزئياتي كه در گزارش ادريسي قدري مفصل تر آمده (و احتمال دارد به متن مفصل مسالك و ممالك ابن خردادبه دسترسي داشته) بقيه نقلها بسيار به هم نزديك است.
گزارش سلام، همچنين در كتاب ابن وصيف شاه كه به احتمال درگذشته 599 هـ است نيز آمده است. [23]
بعد از ياقوت نيز منابعي چون خريدة العجائب و فريدة الغرايب و نيز الروض المعطار اين گزارش را آوردهاند[24].
خبر سلام ترجمان در كتابهاي تاريخي
ثعالبي مرغني (350- 429) از اديبان و مورخاني است كه اين گزارش را نقل كرده و گويد: «و الذي حكاه سلام الترجمان في ذكر السدّ من حديث الباب و العضادة و وصف القفل و المفتاح و الدندانجات كالأسطوانات، غير معتمد عليه لأنه غير موافق لما نطق به القرآن من وصفه ...»[25]
به تدريج نقل اين حكايت، از آثار جغرافي به كتابهاي تاريخي هم كشيده شده و ابن جوزي (م 597) يكي از نخستين افرادي است كه آن را در اثر بزرگ خود «المنتظم» آورده است.[26] طبعا منبع او هم فقط ابن خردادبه است .
نويسنده مجمل التواريخ (قرن ششم) هم بدون اشاره به نام خردادبه آن را به فارسي آورده است.27]
منهاج سراج (م 698) هم به اجمال نوشته است كه الواثق بالله ترجمان را بفرستاد تا از سد سكندر او را خبر آورد كه در خواب ديده بود كه سد سكندر خراب شده. سلامه را مال بسيار داد و پنجاه هزار مرد با او بفرستاد تا از سر من رأي به خراسان آمدند و از آنجا به يك قول به طرف خزر رفتند و به يك قول به طرف كرج و مدت دو سال و هفت ماه در آن سفر بماندند و باز آمدند و صفت سد و طول و عرض و درازگاه و كليد و خلقي كه بر آن موكلند از عهد ذوالقرنين همه بياوردند چنانچه در قصص مسطور است.[28] روشن است كه تا چه اندازه اين ماجرا رنگ داستاني به خود گرفته است.
ديدگاه پژوهشگران و شرق شناسان در باره گزارش سلام ترجمان
اما ديدگاه محققان عصر جديد در باره اين گزارش چيست؟ در اين باره كراچكوفسكي (م 1951) در اثر برجسته و به عبارتي شاهكار خود «تاريخ نوشته هاي جغرافيايي در جهان اسلامي» گزارشي از مواضع مختلف پژوهشگران (به ويژه روسها) در اين باره بدست داده كه مرور بر آنها مي تواند ارزيابي آنها را از اين گزارش به ما بدهد. كراچكوفسكي مي نويسد:
«سفر معروف سلام ترجمان (مترجم) به نواحي شمال، با نام خليفه الواثق قرين است كه از پيش به عنوان تشويق كننده سفرها از وي سخن داشتيم. اين سفرنامه نسبت به وطن شوروي ما اهميتي خاص دارد و عجب نيست كه از دو قرن پيش نسبت بدان توجه داشتهايم و (آقاي) باير (يكي از نخستين آكادميسينهاي شوروي) در اولين جزو شرحهاي آكادميايي درباره سلّام ترجمان چيز نوشته است. در هفتاد سال اخير نظر محافل علمي در مورد سلّام تغيير چنداني نيافته است زيرا گر چه اشپرنگر از سال 1864/ 1281 آن را يك «گمراه كردن عمدي» شمرده، و مينورسكي در سال 1937 آن را حكايتي خرافي دانستهاند كه در آن چندين نام جغرافيايي آمده است؛ اما نبايد آراي مخالف آن را نديده گرفت، زيرا از سال 1888/ 1306 دخويه اين سفر را واقعهاي تاريخي و ترديديناپذير شمرده كه در خور توجّه دانشوران است، و توماشك متخصّص مؤثّق جغرافياي تاريخي، نيز نظر او را تأييد كرده است. هم اكنون واسيليف، دانشمند بيزانس شناس، عقيده دارد كه ميتوان گفت سلام روايتهاي محلّي را كه در نقاط مسافرت خود ديده براي خليفه نقل كرده است.
چنان مينمايد كه اين نظر اخير موجّه است، ولي سفرنامه را، مانند همه آثار ديگر از اين قبيل، نميتوان رسالهاي جغرافيايي شمرد، بلكه مجموعهاي است شامل مطالب روايتي و پارهاي مشاهدات شخصي كه در قالب ادبي ريخته شده است. پيش از هر چيز، بايد به ياد داشت كه روايت سفرنامه موثّق است، زيرا ابن خرداذبه آن را به لفظ خود سلّام نقل ميكند و در پايان روايت خود اضافه ميكند كه نخست آن را از سلّام شنيده سپس از گزارشي كه به خليفه داده براي او رونويس شده است. و گفتار مقدسي درباره ابن خرداذبه در همين باب مؤيّد صحت روايت است كه گويد: «وي وزير خليفه بود و به ودايع علوم خزانه امير مؤمنان دسترسي داشته»، به علاوه، اينكه وي قصّه را بيواسطه از صاحب آن شنيده است. اين قصّه در نوشتههاي جغرافيايي عرب رواج كامل يافت و جغرافي شناسان متقدّم و متاخّر، همچون ابن رسته، ياقوت، ابو حامد غرناطي، ادريسي، قزويني، نويري، و ديگران، با كمي اختلاف آن را نقل كردهاند. ادريسي چند مطلب از آن نقل ميكند كه ظاهرا در متن اصلي ابن خرداذبه بوده كه به ما نرسيده و از مختصر كتاب وي كه اكنون هست افتاده است. انگيزه راهي كردن اين سفارت، همچون انگيزه فرستادن محمّد بن موسي منجّم براي تحقيق از خبر اصحاب كهف، تخيّل محض بوده است؛ زيرا خليفه در خواب ديده بود كه گويا سدّي كه اسكندر براي جلوگيري از نفوذ يأجوج و مأجوج ساخته بود شكسته است. شايد باعث اين خواب هول انگيز، شايعههايي بود كه به دنبال انقراض دولت اويغور به دست قوم قرقيز به سال 840 درباره حركات تركان در اواسط آسيا به گوش ميرسيد. با صرفنظر از همه تفصيلات، خطّ سير سلام از راه ارمنستان و گرجستان تا بلاد خزر به سوي شمال بوده و از آنجا در جهت مشرق سوي درياي قزوين [بحر خزر] رفته و به درياچه بالخاش و تسونگاريا رسيده و از آنجا، از راه بخارا و خراسان، به سامرّه عراق بازگشته است. وي بيگفت و گو سدّ معروف قفقاز را در دربند ديده، و چنانكه دخويه مدلّل داشته، كاملا ممكن است كه به ديوار بزرگ چين نيز رسيده باشد. درباره خلطي كه در گزارش وي ميان دو ديوار هست، چنين توضيح ميتوان داد كه به دوران خوارزمي، معاصر سلّام، دو روايت درباره سدّ ذو القرنين بوده كه يكي آن را در مشرق و ديگري در شمال ميدانسته است. محتملا سلام ميخواسته است همراه با ثبت كردن مشاهدات خود، روايت قرآن را نيز درباره سدّ يأجوج و مأجوج در قالب ادبي نقل كرده باشد. مسلما نميتوان قلمرو سفر او را به ناحيه واقع ميان كريمه و اورال محدود كرد، چنانكه در همين سالهاي نزديك، زيچي، دانشور مجارستاني، بر اين رفته و سد را يكي از معابر كوههاي اورال گرفته كه در آنجا به وسيله بلغارها استحكاماتي پديد آمده بوده است.
بدينسان ميتوان گفت كه در اين اواخر، سلّام تا اندازهاي مورد اعتماد محافل علمي شده است. كساني خواستهاند سفرنامه سلّام را يك داستان خيالي بدانند و بس، ولي نبايد از ياد ببريم كه منابع افسانههاي جغرافيايي در نوشتههاي عربي درجاي ديگر است و با قصّهها و حكايتهاي دريايي از بلاد شرق چون هند و مجمع الجزاير مالايا يا بلاد مغرب و بخصوص سواحل شرقي افريقا مربوط است. و اين قصّهها به قرن نهم ميلادي و سوم هجري در شهرهاي بندري خلافت همچون بصره و سيراف و مخصوصا در بغداد رونق گرفت. و قصّه پردازان به ندرت حكايات خود را در ضمن كتابي آوردهاند، بلكه اين حكايات غالبا به قلم كسان ديگر كه گاه معاصر آنها يا وابسته به نسلهاي بعد بودهاند، به جا مانده است.[29]
بدين ترتيب با بخشي از ديدگاه هايي كه در باره اين گزارش وجود دارد، و برخي آن را خرافه دانسته و برخي به آن اعتماد كرده اند آشنا شديم
پي نوشت: ------------------
[1] . شهفور بن طاهر اسفرايني، تاج التراجم، (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1375ش) ج2، ص706.
[2] . شهفور بن طاهر اسفرايني، تاج التراجم، (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1375ش) ج3، ص1333.
[3] . شهفور بن طاهر اسفرايني، تاج التراجم، (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1375ش) ج3، ص1341.
[4] . محمد بن جرير طبري، ترجمه تفسير طبري(تهران، انتشارات توس،1356ش) ج1، ص15 ـ 16.
[5] . محمد بن جرير طبري، ترجمه تفسير طبري(تهران، انتشارات توس،1356ش) ج1، ص195.
[6] . محمد بن جرير طبري، ترجمه تفسير طبري(تهران، انتشارات توس،1356ش) ج1، ص197.
[7] . محمد بن جرير طبري، ترجمه تفسير طبري(تهران، انتشارات توس،1356ش) ج6، ص1485.
[8] . ابن خردادبه، المسالك و الممالك، ترجمه سعيد خاكرند، با مقدمهاي از آندره ميكل.- تهران: موسسه مطالعات و انتشارات تاريخي ميراث ملل؛ موسسه فرهنگي حنفاء، ۱۳۷۱.) ص 153 ـ 157).
[9] . ابن خردادبه، المسالك و الممالك، بيروت، دارصادر، 1992، ص 162 ـ 170
[10] . ابن فقيه، البلدان، تصحيح يوسف الهادي، بيروت، 1416، ص 595 ـ 600
[11] . ابن رسته، الاعلاق النفيسه، بيروت، 1892، ص 149
[12] . ابن رسته، الاعلاق النفيسه، (ترجمه و تعليق حسين قرهچانلو.- تهران: اميركبير، ۱۳۶۵)، ص 175
[13] . احسن التقاسيم، قاهره، 1411، ص 362.
[14] . احسن التقاسيم، قاهره، 1411، ص 362.
[15] . احسن التقاسيم، قاهره، 1411، ص 365.
[16] . ابن خردادبه، المسالك و الممالك، بيروت، دارصادر، 1992، ص106.
[17] . مسعودي، مروج الذهب و معادن الجوهر، ( تحقيق اسعد داغر، قم، دار الهجرة، چ دوم، 1409) ج1، ص348 ؛ و نيز بيروني، الآثار الباقيه عن القرون الخاليه،ص 360 . همچنين بنگريد: كراچكوفسكي، تاريخ نوشته هاي جغرافيايي در جهان اسلام، ص 106).
[18] . محمد بن محمد ادريسي ، نزهة المشتاق في اختراق الافاق، (امارات، مركز زايد للتراث و التاريخ، 2000م)، ج2، ص934 ـ 938.
[19] . محمد بن محمد ادريسي ، نزهة المشتاق في اختراق الافاق، (امارات، مركز زايد للتراث و التاريخ، 2000م)، ج2، ص934.
[20] . ابو عبيد البكري، المسالك و الممالك (بيروت، دارالغرب الاسلامي، 1992 م) ج1، ص455 .
[21] . ابو عبيد البكري، المسالك و الممالك (بيروت، دارالغرب الاسلامي، 1992 م) ج1، ص455 .
[22] . ياقوت حموي، معجم البلدان، (بيروت، دار صادر، 1995م) ج3، ص199 ـ 200.
[23] . ابن وصيف شاه، مختصر عجايب الدنيا، ( بيروت، دارالكتب، 1421،ق) ص 192 ـ 194.
[24] . ابن وردي، خريدة العجائب و فريدة الغرايب ، ص 186 ؛ محمد بن عبدالمنعم حميري، الروض المعطار 310 ـ 311.
[25] . ابن الفقيه، البلدان، ( بيروت، عالم الكتب، 1416ق)، ص21.
[26] . ابن جوزي، المنتظم (بيروت، دار الكتب العلميه، 1412ق) ج1، ص294 ـ 297.
[27] . مجمل التواريخ و القصص، (تصحيح نجم آبادي، آلمان، 1378)، ص 379.
[28] . سراج، طبقات ناصري، (تهران، 1363ش) ج1، ص115.
[29] . كراچكوفسكي ، تاريخ نوشته هاي جغرافيايي در جهان اسلامي، (ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، 1379) ص 113 ـ 114.